خاطره خودنوشت شهید میرزایی «12»
شهيد «عبدالنبی ميرزایی» در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «يک روز از تپه ديدبانی بيرون آمدم و در حالی که 20 متر ديگر نمی‌خواست به سنگر برسم يک باره گلوله توپی...» متن کامل خاطره دوازدهم این شهید بزرگوار را در نویدشاهد بخوانید.

تپه ديدبانی

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «عبدالنبی ميرزایی» 15 فروردين سال 1341 در خانواده‌ای مذهبی و کشاورز در روستای نرمون بردنگان شهرستان ممسنی ديده به جهان گشود. هفت ساله بود که راهی مدرسه شد و تحصيلات ابتدايی را در زادگاهش، دوره راهنمايی را در قائميه و تحصيلات دبيرستان را در نورآباد ممسنی به پایان رساند.

سال 1360 درحالیکه 19 ساله بود به صورت داوطلبانه به جبهه‌ جنوب شتافت و در عمليات آزادسازی بستان شرکت کرد. با عشق و علاقه ای که به سپاه پاسداران داشت به عضويت اين نهاد درآمد. سال 1362 ازدواج کرد که حاصل آن سه فرزند بود.

او در طول جبهه فرماندهی گردان امام حسين(ع) تيپ 46 الهادی(ع)، مسئوليت محور آبادان، فرمانده گردان کميل (تخريب) را بر عهده داشت. پس از پذيرفتن قطعنامه 598 او ماموريت پاکسازی منطقه را برعهده گرفت. پس از انجام چند مأموريت 9 مهر ماه 1370 در پاکسازی نهر خين با انفجار مین مجروح شد که منجر به قطع دو دست از ناحيه مچ و از دست دادن دو چشم و از بين رفتن لاله و پرده گوش چپ و قريب به 300 ترکش در بدن شد. وی سرانجام 14 مهرماه 1383 پس از تحمل 13 سال رنج و مشقت در شيراز داشت به شهادت رسید.

بیشتر بخوانید: سنگر کمين // خاطره«11»

خاطره خودنوشت «12»: معجزه در جبهه

باز يک روز از تپه ديدبانی بيرون آمدم و در حالی که 20 متر ديگر نمی‌خواست به سنگر برسم يک باره گلوله توپی صدا کرد و من فهميدم که الان به همين نقاط می‌خورد چون ديگر با صدای آنها آشنا بوديم که به کجا می‌خورد و چه موقع نزديک شده است.

در همين حال دويدم به خدا قسم چند قدمی دور نشده بودم که درست همان راه پياده روی که ديگر مشخص بود از بس که رفت و آمد کرده بوديم با ديگر نقاط فرق داشت حالت يک گيشه راه بود گلوله درست وسط همان راه خورده بود که اندازه یک متر دايره و نيم متر فرورفته بود.

موقعی که ديگر گلوله به زمين نزديک بود بخورد خوابيدم و بعد بلند شدم رفتم ديدم آن قدر شکر کردم. گفتم خدايا اگر چند لحظه ديگر حرکت نکرده بودم حالا امکان 99 درصد زنده نبودم و اگر زنده می‌ماندم يا به وسيله موجش و يا ترکش آن به صورتی در می‌آمدم که ديگر ارزش زنده ماندن نداشتم. آن گلوله چون تپه ما مشخص بود به سوی تپه رها شده بود.

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده