خاطره خودنوشت شهید میرزایی «19»
شهيد «عبدالنبی ميرزایی» در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «يکبار ديگر که پهلوی بچه ها رفته بوديم برگشتيم و عصر بود که به سه راه دارخوئين رسيديم. موقعی که پياده شدم به کنار راه نگاه کردم، ديدم پدرم ايستاده و...» متن کامل خاطره نوزدهم این شهید بزرگوار را در نویدشاهد بخوانید.

چشم انتظاری پدر برای یک دیدار

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «عبدالنبی ميرزایی» 15 فروردين سال 1341 در خانواده‌ای مذهبی و کشاورز در روستای نرمون بردنگان شهرستان ممسنی ديده به جهان گشود. هفت ساله بود که راهی مدرسه شد و تحصيلات ابتدايی را در زادگاهش، دوره راهنمايی را در قائميه و تحصيلات دبيرستان را در نورآباد ممسنی به پایان رساند.

سال 1360 درحالیکه 19 ساله بود به صورت داوطلبانه به جبهه‌ جنوب شتافت و در عمليات آزادسازی بستان شرکت کرد. با عشق و علاقه ای که به سپاه پاسداران داشت به عضويت اين نهاد درآمد. سال 1362 ازدواج کرد که حاصل آن سه فرزند بود.

او در طول جبهه فرماندهی گردان امام حسين(ع) تيپ 46 الهادی(ع)، مسئوليت محور آبادان، فرمانده گردان کميل (تخريب) را بر عهده داشت. پس از پذيرفتن قطعنامه 598 او ماموريت پاکسازی منطقه را برعهده گرفت. پس از انجام چند مأموريت 9 مهر ماه 1370 در پاکسازی نهر خين با انفجار مین مجروح شد که منجر به قطع دو دست از ناحيه مچ و از دست دادن دو چشم و از بين رفتن لاله و پرده گوش چپ و قريب به 300 ترکش در بدن شد. وی سرانجام 14 مهرماه 1383 پس از تحمل 13 سال رنج و مشقت در شيراز داشت به شهادت رسید.

بیشتر بخوانید: 24 کیلومتر تا مقصد // خاطره«18»

خاطره خودنوشت «19» : چشم انتظاری پدر برای یک دیدار

يکبار ديگر که پهلوی بچه ها رفته بوديم برگشتيم و عصر بود که به سه راه دارخوئين رسيديم. موقعی که پياده شدم به کنار راه نگاه کردم، ديدم پدرم ايستاده و فورا به سوی آن حرکت کردم با ديدن من بسيار خوشحال شد و ما هم بسيار خوشحال شديم ولی در همين حال که خوشحال بودم بسيار ناراحت شدم که پدرم چگونه به اينجا آمده است.

چقدر ناراحتی کشيده است تا ما را پيدا کرده است. چقدر در روي اين جاده چشم انتظار مانده و به اين طرف و آن طرف نگاه کرده است شايد مرا ببيند.

با نگهدار، جعفر و پدرم به دارخوين رفتيم. شب آنجا در خانه‌ای در سپاه دارخُوين به سر برديم و فردای آن روز من و نگهدار رفتيم که اسکندر را بياوريم. به بچه‌ها اجازه نمی‌دادند و بچه ها هم چون اولين بارشان بود برايشان مقداری سخت می‌‌گذشت. با هزار رنج و مشقت برای او اجازه گرفتيم و اسکندر ماند و به مقر اصلی آنها آمديم.

خاطره ای تکرار نشدنی

به راه افتاديم و آمديم و به دارخوين رسيديم و همديگر را بار ديگر ديديم. ظهر بود رسيديم تا عصر پهلوی همديگر بوديم و شب من و نگهدار رفتيم ساک و وسايل خود را بياوريم و فردای آن روز آمديم و ظهر با هم ناهاری خورديم که هميشه يادم نخواهد رفت چون در آنجا شوخی‌های زيادی کرديم.

بعد از آن قرار شد که به جهرم برود و اسکندر را بياورد که با هم برويم ولی جعفر ديدم به گريه افتاده و دارد می‌گريد و من خيلی دلم سوخت به او گفتم که حالا که اين طور است نرو بيا تا برويم جهرم نه ساک خود را آورده بود نه اسلحه خود و وسائل نظامی خود را تحويل داده بود و نه برگه تسويه حساب گرفته بود همين طور مجبور شديم آمديم و به نورآباد رسيديم و به خانه آمديم و بعد از چند روزی اسکندر آمد و آن مأموريت را به اين صورت گذرانديم.

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده