کلاس شیمی و مهمانی یک دوست
به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «بهمن اميری» یکم فروردین سال 1345 در شهرستان نی ريز دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و تحصیلات ابتدایی را با موفقیت پشت سرگذاشت. دوران راهنمایی را در مدرسه فاطمی و دوره هنرستان را در مدرسه آب باریک شیراز گذراند. پس از آن به عضویت سپاه پاسداران درآمد و عازم جبهه نبرد شد. وی پس از سالها مجاهدت سرانجام 4 تیر ماه 1367 آسمانی شد.
بیشتر بخوانید: مادامی که اسلام در خطر است ماندن ننگ است // قسمت 30
متن خاطره خودنوشت قسمت «31» :
بسم الله الرحمن الرحيم/ روز سه شنبه 1آذر سال 1362 تا ساعت 10 آزمايشگاه شيمی داشتيم و بعداً با يکی از دوستان همشهری را که من صدايش کردم و رفتيم طرف يک بوفه که چيز بخوريم ولی او گفت پول ندارم.
امروز که اين را مینويسم يعنی 1 آذر سال 1362 خلاصه پولی برداشت و رفتيم چيزی بخوريم و تقريباً ساعت يازده بود به آن جا که رفتيم ديديم چند نفر از بچه های کلاس پايين که ما را میشناختند و من گفتم که رويم نمیشود و او گفت من هم همينطور که در همين لحظه يکی از بچه های سال اول که يکی از همشهریهای ما بود و من که به علت کم رويی و بعضی اوقات فکرهايی پيش خودم میکردم خيلی دوست انتخاب نمیکردم و کمتر با بچههای سال اول آشنا بودم و میتوانم بگويم فقط همين سه چهار همشهری و تعدادی ديگر که به هر صورتی با ما رابطه داشتهاند با در سفره غذايی و يا اينکه بعضی هايشان در مسافرت که به شيراز میرفتم آشنا بودم و فقط سلام عليک داشتم و شوخی بگو بخند هم با هيچکدام نداشتم.
خلاصه آن دوستم 10 تومان به همشهری کوچک داد و گفت برو يک بستنی و يک بيسکويت برای ما بگير و من هم که پيش خودم فکرهايی می کردم که اگر ناراضی باشد از لحاظ شرعی اشکال دارد گفتم من چيزی نمیخواهم و آن دوستم گفت من ناراحت میشوم و من هم هيچ چيزی در جواب ايشان نگفتم. خلاصه رفت گرفت و آمد و ما خورديم و بعداً بلند شديم و به خوابگاه برگشتيم.
نمیدانم سر چه چيزی آمد و چون پدر دوستم ماشين داشتند و يک راننده هم که تازگیها برای ماشينشان گرفته بودند و همشهری خودمان بود بعضی اوقات پهلويش میآمد اسم اين راننده با اين اسمی که صدايش میزدند فرق داشت و ناگهان اسم آن راننده را آورد و من که اين يک اشکال بزرگی برايم شده بود ناگهان از او سؤال کردم که چرا اين اسم را برايش میگويند و او گفت يعنی شراب خوار و من با اينکه در ذهن خود فکر میکردم و پيش خود میگفتم ما نبايد غيبت کنيم و قلب خود را تيره کنيم ناخودآگاه از دهان در آمد و گفتم من اين شخص را قبول ندارم و از او سؤال کردم که نماز میخواند يا نه، او گفت من نمیدانم و من گفتم فکر نمیکنم نماز بخواند بحث را تمام کرديم.
انتهای متن/