سيدمحمد و خبر شهادت مهدی
به گزارش نوید شاهد فارس، شهید «سيدمحمد کدخدا» نهم مهر ماه 1338 در خانوادهای متدين و مذهبی در شيراز دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم فنی هنرستان گذراند. او از همان روزهای اول تشکيل سپاه پاسداران با پوشيدن لباس مقدس پاسداری به عضويت این نهاد درآمد.
با آغاز جنگ تحميلی سیدمحمد عازم جبهه نبرد شد. او در طول شش سال نبرد شرافتمندانه با مزدوران بعثی در عملياتهای مختلف از جمله «رمضان، فتح المبين، بيت المقدس، کربلای 4 و 5، و الفجر 8 و...» شرکت کرد. وی سرانجام در آخرين ماموريت خود که فرمانده گردان امام حسين(عليه السلام) و خط شکنی سرنوشت ساز کربلای 5 بود. پس از اينکه چندين محور را آزاد کرد، 19 دی ماه 1365 در جبهه شلمچه به شهادت رسید.
متن خاطره:
در عملیات کربلای 4 گردان امام حسین(ع) دو بخش میشد، یکی سمت راست دژ، یکی هم سمت چپ. یک قسمت نیروها را «حاج مهدی زارع» جلو میبرد، بخش دیگر را «سیدمحمد کدخدا». همان ساعت اول عملیات، هر چه حاج مهدی را صدا زدم، دیدم جواب نمیدهد، بیسیمچیاش میخواست پنهان کند، اما خودم فهمیدم حاج مهدی شهید شده است.
از طرف دیگر سیدمحمد مرتب پشت بیسیم حاج مهدی را صدا میزد، از شنیدن صدایش ناامید که میشد از من سراغ حاج مهدی را میگرفت. سیدمحمد وابستگی شدیدی به حاج مهدی داشت و میدانستم اگر خبر شهادت حاج مهدی را بدهم، ضربه بدی میخورد و صددرصد به سمت حاج مهدی میرود، هم ممکن است در آن سمت شهید شود، هم ادامه عملیات در خطی که داشت عمل میکرد به مشکل برمیخورد. گفتم: نگران نباش، بیسیمش مشکل دارد اما باهم در ارتباط هستیم!
تا صبح روز بعد که دستور عقبنشینی کلی داده شد، به هر ترتیب بود نگذاشتم خبر شهادت حاج مهدی، به سیدمحمد برسد. وقتی سیدمحمد برگشت و خبر شهادت حاجمهدی را از دیگران شنید، با ناراحتی زیاد به خاطر دروغی که به او گفته بودم با من قهر کرد.
حدود دو هفته سید محمد کلامی با من سخن نمیگفت، حتی جواب سلام من را هم نمیداد. هر وقت من را میدید سرش را پائین میانداخت و به من نگاه نمیکرد. این جریان ادامه داشت تا چند روز مانده به عملیات کربلای 5 که سه برادر ظلانوار به گردان امام حسین(ع) ملحق شدند.
من هم مستقیماً مخالفتم با حضور هر سه برادر کنار هم، آن هم در گردان خط شکن را به آنها گفتم.
گذشت تا جلسه بعدی فرمانده گردانها. تقریباً 13 روز از عملیات کربلای 4 میگذشت که برای اولین بار بعد از شهادت حاج مهدی، سیدمحمد سرش را بلند کرد، به من نگاه کرد و گفت: حاج قاسم.
- بله؟
- من با شما کار دارم.
- بفرما!
- اینجا نه!
از سنگر فرماندهی خارج شدیم و با هم به بیرون، پشت سنگر، جایی که کسی نبود رفتیم. همان جور محجوب گفت: شما به مهدی ظلانوار گفتید که ما نباید با هم باشیم!
گفتم: بله، حالا هم به شما دستور میدهم که این سه برادر را پیش خودت نگهدار.
چون بعد از دو هفته داشت با من حرف میزد، نمیخواستم حرفی بزنم که از من برنجد. گفتم: در این موقعیت دست ما خالیه من به ظلانوارها نیاز دارم!
سیدمحمد سرش را پائین انداخته و به حرفهای من گوش میداد. ادامه دادم: جمال را پیش خودت نگهندار. آن دو نفر را رها کن. ما به مهدی در ستاد لشکر و به آقا کمال در توپخانه نیاز داریم.
احساس کردم حرفهایم دارد اثرش را میگذارد، ادامه دادم: سید اینقدر خودخواه نباش و هر سه را برای خودت نگهندار. مهدی و کمال را مرخص کن، اینجور خیلی از مشکلات لشکر و بهخصوص مشکلی که در توپخانه لشکر داریم حل میشود!
گفت من برای آنها تصمیم نمی گیرم، خودشان مختار هستند.
- هنوز از دست من ناراحتی!
- تا قیام قیامت تو را نمیبخشم.
خداحافظی کرد و رفت. گذشت تا شب قبل از عملیات کربلای5. جلسه فرمانده گردانها برای آخرین هماهنگیها بود. باز سیدمحمد خواست تا خصوصی با من صحبت کند. گفت: حاج قاسم، راضی باش که ما چهار نفر باهم باشیم.
برای اینکه من را راضی کند، سرش را بلند کرد و به چشمهایم خیره شد و گفت: به شرطی از تو راضی میشوم و به خاطر آن دروغ حلالت میکنم که اجازه بدهی این سه برادر با من باشند!
گفتم: نه، من کارم را درست انجام دادم و با تو معامله نمیکنم. از من راضی شدی و حلال کردی که چه بهتر، راضی هم نشدی، بالاخره خدا تو را راضی میکند.
خندید و گفت: حلالت کردم!
بعد هم من را در آغوش کشید و صورتم را بوسید.
هر چهار نفر همان شب شهید شدند.
منبع: کتاب سهمی برای خدا