هفته وحدت و میدان صبحگاهی
به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «کرامت اله زارعيان» سوم فروردین سال 1346 در خانوادهای مذهبی در آبادان به دنيا آمد. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد. با آغاز جنگ تحمیلی خانواده به جهرم عزیمت کردند و کرامت اله در مدرسه راهنمایی مهديه جهرم مشغول به تحصيل شد. پس از چندی عازم جبهه نبرد شد و سرانجام 28 اردیبهشت سال 1361 به شهادت رسید.
متن خاطره روزنوشت «2» : هفته وحدت و میدان صبحگاهی
ششم اسفند سال1360 صبح ساعت 5:15 دقیقه از خواب بيدار شدم و وضو گرفته نماز خواندم. دوباره خوابیدم و ساعت 6:30 بلند شدم و گشت و گذاری زدم. به خوابگاه دايی محسن رفتم. بعد به ما گفتند هفته وحدت است و شما هم بايد به خط شويد من از دايی محسن خداحافظی کردم و به خط شديم به دور ميدان صبحگاهی رفتيم. ديديم که تعداد زيادی از برادران سپاه، نيروی 55 هوابرد، نيروی دژبان، نيروی هوانيروز، نيروی زرهی و... در آنجا جمع شدهاند.
بعد از چند دقيقه آهنگ زدند و برادران پاسدار پرچم جمهوری اسلامی ايران را بالا بردند. سپس دعای صبحگاهی انجام شد بعد از چند آهنگ برادر پاسدار منطقه نه سخنان کوتاهی ابراز فرمود. سپس آقای حائری شيرازی سخنرانی کردند و بعد هم رژه سپاه ارتش شروع شد. بعد از رژه ما را به خط کرده و به استراحتگاه بردند و به ما صبحانه دادند که آش و نون بود.
بعدازظهر به استراحت پرداختيم و بعد از نيم ساعت ما را به خط کردند. فرماندهان را انتخاب کردند و من نيز از گروه پشتيبانی به کمک بیسيمچی فرمانده انتقال يافتم و بعد نيز ما را به دو رو دادند (دویدن) ولی بعد از مقداری راهپيمايی رفتم نماز خواندم و بعد هم ناهار خوردم و به ميدان صبحگاهی رفتم و با کمک آقای حقيقی ليست حقوقی را نوشتم و آن را به برادران داديم. من کارتهای جنگی که مال کسی نبود برداشتم و ديدم که کارت دايی محسن و شبيری نيز بين اين کارتها است من کارتهايی را که میشناختم به خودشان دادم و دايی هم آمد گرفت و بقيه کارتها را بردم.
راستی يادم رفت بگم که پرونده من از جهرم به نام کرامت زارعيان ديگری آمده بود که نام پدرش حاج علی و تولد 1342 بود و عکس او نيز با من فرق میکرد. من به دفتر رفتم و گفتم که پرونده من اشتباهی آمده. او گفت نامت چيست و من هم گفتم. او دنبال پرونده گشت و پرونده برادر ديگر به نام من پيدا شد و من گفتم چند قطعه عکس در اينجا دارم. گفت بياور. خلاصه کارت گرفتم و به ميدان صبحگاهی رفتم و به من گفتند که پول نگرفتی برو بگير من هم رفتم و پول گرفتم و رفتم با برادر حقيقت کمک کردم تا ليست لباسها را کامل کند و بعد هم به اتفاق به انبار رفته و لباس و کفش و کمربند لباس گرم لباس فرم جوراب، کلاه به ما تحويل دادند و برادران و ما هم به اتفاق برادران آنها را بين بچهها تقسيم کرديم.
وقتی که تمام شد برای خودم نيز برداشتم و به آسايشگاه رفتم و آنها را گذاشتم وضو گرفتم و نماز خواندم و رفتم آشپزخانه و جوجه آبگوشت خوردم و به طبقه ی چهارم رفتم پيش دايی محسن و آنجا نشستم خوابيدم.
انتهای متن/