اعزام به اهواز و ماجراهای آن
به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «کرامت اله زارعيان» سوم فروردین سال 1346 در خانوادهای مذهبی در آبادان به دنيا آمد. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد. با آغاز جنگ تحمیلی خانواده به جهرم عزیمت کردند و کرامت اله در مدرسه راهنمایی مهديه جهرم مشغول به تحصيل شد. پس از چندی عازم جبهه نبرد شد و سرانجام 28 اردیبهشت سال 1361 به شهادت رسید.
متن خاطره روزنوشت «3» : اعزام به اهواز و ماجراهای آن
7 اسفند 1360 صبح ساعت 5:30 بيدار شدم و از ساختمان آنها به ساختمان خودمان آمدم و وضو گرفتم نماز خواندم. لباس فرمم را پوشيدم و ديديم که پوتين برای پاهایم تنگ است. مجبور شدم آن را بردارم در ساختمانهای مجاور بگردم. وقتی به ساختمان دايی محسن رسيدم، او به من گفت بيا بريم شهر ولی در همان موقع ما را به خط کردند. بعد هم دویدیم و نرمش کرديم و بعد هم آزاد و من با دايی محسن به شهر رفتيم و به خانه دايی ابراهيم و بعد هم در آنجا ناهار خورديم و برگشتيم به پادگان و ديديم که تعداد زيادی ماشين برای اعزام ما آمده است و فوری رفتم و کيف خودم را از ساختمان به ميدان صبحگاهی آوردم و پس از چند ساعت سوار اتوبوس شديم
ساعت 13 از پادگان شهيد مسگر بيرون آمديم و در راه حدود ساعت شش بود که ماشين بنز خاوری از ما سبقت گرفت و بارش پر از تُشک بود. ساعت حدودا 7 بود در جاده ديديم که پيکان زرد با يک ماشين تويوتا 1600 در کنار جاده در حال برداشتن تشکها هستند. افراد مسلح ما پياده شدند تشکها را از آنها تحويل گرفتند و باز هم آنها از ما جلو افتادند و ما نيز شروع به جمع کردن تشکها شديم که ديديم ماشين پيکان و تويوتا پر از تشک است پس به تعقيب ماشينها رفتيم و جلوی آنها پيچيديم و آنها را مجبور به ايست کرديم و از آنها به زور تشکها را تحويل گرفتيم و حرکت کرديم.
باز هم پيکان که طمع داشت جلو افتاد و ما نيز دنبال او. تويوتا نيز به دنبال ما. پس از مقداری راه يک تريلی را ديديم که تشکی برداشته بود جلوش را گرفتيم و تشکها را از او گرفتيم. بعد از مقداری راه به بنز خاور رسيديم و تشکها را به او تحویل داديم و به و گفتيم که پيکان زرد رنگ تشکها را برداشته است و او گفت که ماشين سپاه پاسداران را به دنبالش فرستاده است و ما هجده تشک به او تحويل دادیم.
و ساعت نه بود که ماشين برای نماز ايستاد و ما پياده شديم و نماز خوانديم و بعد سوار شديم و ماشين حرکت کرد و به ما نان و پنير دادند و خورديم من خوابيدم.
حدود ساعت 2 بود که بچه ها گفتند به اهواز رسيديم من خيلی خوشحال شدم وقتی که به اولين پادگان رسيديم، متوجه شدیم که آن پادگان جا ندارد. سه يا چهار پادگان دیگر رفتيم که گفتند جا نيست و راننده گفت که بايد در ماشين بخوابيم و ما هم قبول کرديم. در يکی از خيابانها اهواز نزديک پادگانی نگه داشتيم و در ماشين خوابيديم.
انتهای متن/