خاطره‌ای از شهید احسان حدائق
یکی از همرزمان شهید «احسان حدائق» در خاطره‌ای می‌نویسد: «شب یکم خردادماه سال 61 بود. حسابی آر پی جی شلیک کرده، سرم گیج بود و از گوشم خون می‌آمد. شام کنسرو تن ماهی دادند. اولین‌بار بود که کنسرو ماهی می‌دیدم، برایم خوشمزه بود. دو سه تا را با هم خوردم. ناگهان...» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

به سوي خرمشهر

به گزارش نوید شاهد فارس، شهید «احسان حدائق» 31 مرداد سال 1340 در تهران دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم در رشته ی تجربی گذراند.
سال 1356با فعالیت‌های انقلابی که داشت دو بار به دست ساواک دستگیر شد. سال 1358 به حوزه علميه ابوصالح رفت. با آغاز جنگ تحمیلی راهی جبهه نبرد شد و سرانجام سوم خرداد سال 1361 به شهادت رسید.

متن خاطره:

محمد نوربخش همرزم شهید «احسان حدائق» در خاطره‌ای می‌نویسد: شب یکم خردادماه سال 1361 بود. حسابی آر پی جی شلیک کرده، سرم گیج بود و از گوشم خون می‌آمد. شام کنسرو تن ماهی دادند. اولین‌بار بود که کنسرو ماهی می‌دیدم، برایم خوشمزه بود. دو سه تا را با هم خوردم. ناگهان چشمانم سیاهی رفت و افتادم. وقتی چشم باز کردم دیدم در چادر بهداری کوچکی هستم. هنوز بدنم کرخت بود و چیزی نمی‌فهمیدم. همه برایم غریب بودند. دکتر به سمت من آمد و گفت: چی شد که بی‌هوش شدی؟
گفتم: نمی‌دونم، فقط کنسرو ماهی خوردم غش کردم.
گفت: همین؟
گفتم: بله!
رفت یک لیوان چایی ریخت و درونش نبات انداخت و برایم آورد و گفت: این را بخور!
تا چای نبات را خوردم تمام گرفتگی و تشنج و خشکیم از بین رفت. گفت: مرخصی!
آمدم بیرون. همه چیز و همه‌کس برایم غریبه بود. تنها نشانه‌ای که دیدم تابلویی سوراخ بود که روی آن نوشته بود خرمشهر، 35 کیلومتر. حیران اطراف را نگاه می‌کردم که ناگهان احسان را دیدم. از روی لباس‌های کهنه و کفش پلاستیکی‌اش شناختمش. انگار دنیا را به من داده بودند. به سمتش دویدم و صدایش زدم. بدنش خیس بود. چفیه‌ای سیاه را روی سر تراشیده و خیسش انداخته بود. آن جدیت همیشگی را نداشت. روی لبش لبخند بود. از سردرد و خوشحالی دیدن احسان اشک در چشم‌هایم پیچید.

ـ چرا اشک می‌ریزی؟
ـ سردرد داره دیوونه‌ام می‌کنه.
ـ آروم میشی، نگران نباش.
با محبت دستش را روی سرم گذاشت و شروع به خواندن سوره حمد کرد. سرم آرام شد.
ـ آقا احسان چرا خیسی؟
ـ تو مقر خودمان آب نبود، آمدم اینجا غسل کردم!
می‌دانست من پیش حبیب هستم. حال حبیب را پرسید و گفت: قدر همراهی با حبیب رو بدونید و استفاده کنید!
دوست داشت بیاید و حبیب را ببیند، اما فرصت نداشت. همین زمان، هواپیمایی با ارتفاع پایین از روی سر این مقر رد شد. ناگهان هر کس با هر سلاحی داشت شروع به شلیک به سمت آن کرد. حتی بعضی‌ها با کلت و کلاش می‌خواستند آن را بزنند، یکی دو نفر هم با توپ «الیکن» که غنیمتی عراقی‌ها بود به سمت آن شلیک می‌کردند. در این میان احسان می‌دوید و فریاد می‌زد: نزنید... نزنید...
آن‌قدر تیر ریز و درشت به سمت هواپیما رفت که بالاخره دودی از پشت هواپیما بلند شد. اما رزمندگان باز دست‌بردار نبودند و می‌زدند تا اینکه خلبان از هواپیما بیرون پرید.
وقتی با احسان کنار خلبان رسیدیم دیدیم که روی بازویش پرچم ایران است. بعد هم همافرهای نیروی هوایی آمدند و او را با خود بردند.
در همین اوضاع یک فیلم‌بردار آمده بود و از بچه‌ها فیلم می‌گرفت. احسان فیلم‌بردار را صدا زد و گفت: آقا از این بچه هم فیلم بگیر...
من هم با دست فیلم‌بردار را کنار زدم و گفتم برو کنار آقا... من نمی‌خواهم، من حرفی ندارم.
یک‌ساعتی با احسان بودم. گفت: گردانت کجاست، حالا می‌تونی برگردی؟
ـ نمی‌دانم. فقط می‌دانم تیپ محمد رسول‌الله(ص) بودیم.
ـ بری خط خودتون می‌تونی بچه‌ها را پیدا کنی!
ـ بله.
من را کنار جاده برد. هر ماشین و موتوری رد می‌شد، جلویش را می‌گرفت و می‌گفت: کدوم تیپی کجا میری ...
آن‌قدر این کار را تکرار کرد تا بالاخره یک موتوری که بازوبندش مثل بازوبند من قرمز بود و آرم تیپ محمد رسول‌الله(ص) داشت را نگه داشت.
سوار موتور که شدم احسان من را با خنده‌ای بدرقه کرد. به خط خودمان که رسیدم، اولین نفری که دیدم حبیب بود. تا من را دید اشک در چشم‌هایش پیچید و گفت: محمد تو کجا بودی؟
خیلی روی من حساس بود و این غیبت یک روزه‌ام حسابی دلش را به شور انداخته بود. جریان احسان را گفتم. با حالت خاصی گفت: احسان را دیدی؟
گفتم: آره، احسان را هم دیدم.
بغض در صدایش آمد و گفت: خوش به حالت که دیدیش!
انگار می‌دانست که آخرین شب حیات احسان است...

 منبع: کتاب قلب های آرام

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده