اشک شوق برای عزیمت به جبهه
به گزارش نوید شاهد فارس، شهید «هادی ساجدی» یکم شهریور سال 1346 در خانواده ای مذهبی در استهبان دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد. دوران ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت پشت سرگذاشت. دبیرستان را در رشته تجری میگذراند تا اين که در مهر ماه سال 1360خود را محصلی 16ساله به بسيج معرفی و به جبههدارخوين اعزام شد. او در بخش مخابرات بیسیم چی بود که سرانجام 16 اردیبهشت سال 1361 در عملیات فتح المبین منطقه امالرصاص با اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر پاکش در گلزار شهدای پیرمراد استهبان به خاک سپرده شد.
متن خاطره «1»: اشک شوق برای عزیمت جبهه
بسمه رب الشهداء 9 آبان سال 1360 صبح بود. آفتاب زده بود. روز شنبه لباسهايم را پوشيدم و روانه مدرسه شدم. در راه راهم را چپ کردم و به دنبال دوستم رفتم وقتی به آنجا رسيدم او را صدا کردم و هر دو روانهی مدرسه شديم.
وقتی به مدرسه رسيديم پس از چند دقيقه زنگ مدرسه به صدا درآمد من مانند هر روز سر جايم ايستادم پس از مرتب شدن صف توسط يکی از برادران چند آيه از قرآن مجيد خوانده شد و بعد از قرآن يکی دو تا از برادرانمان حدود 15 دقيقه سخنرانی کردند و روانه کلاس شديم.
بعد از تمام شدن ساعت اول کلاس يکی از برادران می خواست چند کلمه با ما صحبت کند و ما يعنی تمام برادران که در آن مدرسه بوديم دور هم در نزديکی آن برادر ايستاديم و منتظر صحبت آن برادر شديم بعد از بسم الله الرحمن الرحيم و چند کلمات قرآن ناگهان گفت برادرانی که میخواهند به جبهه بروند میتوانند از 16 سال به بالا خود را معرفی کنند اشک شوق در چشمانم جمع شده بود ولی تنها از يک لحاظ ناراحت بودم زيرا در شناسنامهام 14 سال بيشتر سن نداشتم.
بعد از سخنرانی، مدرسه را ترک کردیم و به سپاه پاسداران مراجعت کرديم و پس از رفتن به آنجا به ما گفتن که دو عدد فتوکپی شناسنامه و چهار قطعه عکس لازم دارد تا معرفی شويد. من زود برگشتم و به خانه رفتم در خانه پرسيدم شناسنامهی من کجاست.
پس از پيدا کردن شناسنامه فوراً به عکاسی که در پاساژ شهرمان قرار داشت رفتم و دو عدد فتوکپی خواستم و به آن برادر گفتم که نمیتوانيد با مداد روی شناسنامه ام را 1346 را به 1344 تبديل کنيد گفت اگر من اين کار بکنم من را بازداشت میکنند و به زندان میافتم.
و دو عدد فتوکپی را گرفتم و چهار قطعه عکس را که در خانه داشتم برداشتم و روانهی سپاه شدم و يکی از دوستانم که میخواست بيايد هر دو تايی وارد دفتر سپاه پاسداران شديم و حالا داشت بدنم میلرزيد و رو به خدا کردم و از او خواستم که مرا قبول کنند بالاخره موقعی که آنها را به او دادم آن برادر که پشت ميز نشسته بود نفهميد و گفت برويد و ساعت يک بياييد تا حرکت کنيم و برگشتم.
انتهای متن/