سنگر حفره روباه
به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «محمود عابری» ششم آبان سال 1345 در شهرستان نیريز ديده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد. دوره ابتدايی را در مدرسه فرهمندی گذراند و دوره راهنمايی را در مدرسه ولی عصر(عج) با موفقیت پشت سر گذاشت. در 18 سالگی به خدمت سربازی فراخوانده شد و به تيپ 55 هوابرد ارتش جمهوری اسلامی ايران پيوست. وی سرانجام یکم خرداد سال 1365 در خط پدافندی منطقه مهران بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر پاکش در گلزار شهدای نیریز به خاک سپرده شد.
متن خاطره «2»: سنگر حفره روباه
همرزم شهيد محمود عابری در خاطرهای نقل میکند: يک روز با شهيد عابری در سنگر نشسته بوديم که يکباره دشمن شروع به ريختن آتش کرد. محمود رو به من گفت: اصغر بلند شو تا برويم گفتم کجا؟ گفت: من يک جايی بلد هستم که از تير خمپاره و تير مستقيم محفوظ خواهيم بود. خلاصه با همديگر بلند شديم حدود 200 متر رفتيم تا به يک چشمه آب رسيديم، سنگری مانند حفره روباه بود که هر دو نفر ما به آنجا پناه برديم و ما جان سالم به در برديم.
یک حلب خرما
خاطره دوم: ما در منطقهای در موقعیت نعل اسبی گرفتار شده بودیم و ديد دشمن روی آن منطقه زياد بود. تدارکات با سختی برای ما غذا میآورد. چند روز گذشت و خبری از دوستان تدارکات نبود و نتوانستند برای ما غذا بياورند. ما هم چيزی برای خوردن نداشتيم. محمود گفت: اصغر يک حلب خرما داخل يک سنگر است بيا برويم سراغ آن حلب خرما. وقتی به سراغ آن حلب رفتيم. ديديم که خرماهای آن خراب شده است.
من از خوردن آن منصرف شدم ولی محمود گفت: یعنی خرابی خرما بهتر از مردن است؟! خلاصه هر کدام چند دانه از آن خرماها را خورديم. من به محمود گفتم اينجا خيلی گرم است خرماها خرابتر می شوند، محمود گفت: بيا با هم به چشمه آب برويم و آنها را زير خاک مدفون کنيم.
خلاصه همين کار را کرديم و هر روز ساعت 12 ظهر يا 1 بعد از ظهر خرماها را از زير خاک بيرون میآورديم و چند دانه میخورديم و دوباره آنها را زير خاک پنهان میکرديم؛ تا يک هفته کار ما اين بود تا اينکه بعد از يک هفته راه باز شد و من و ديگر همسنگران نجات يافتيم.
ترجیح فرار بر قرار
حدود ساعت 3:30 بعدازظهر با محمود در سنگر نشسته بوديم که گفتم مثل اينکه امروز خط دشمن خيلی شلوغ است. محمود گفت اينجا هميشه همين طور است. بعد به من گفت بيا با هم به سنگر کمين برويم. با همديگر به سنگر کمين رفتيم. تانکهای دشمن را دیدیم که به جلو میآيد.
خلاصه آن روز، شب شد. من و محمود تا ساعت 11:30 شب در سنگر کمين بوديم که ديديم بعثیها هل هله کنان دارند به جلو می آيند. هرچه نيروهای خودی مقاومت کردند اما ديگر کار از کار گذشته بود. نيروهای عراقی رسيدند و تير، خمپاره، کاتيوشا، توپ و تانک همه بر روی سر ما ريختند و ما مجبور شديم که به داخل کانال برويم.
نيروهای عراقی از ما گذشتند. ما همين طور داخل کانال بوديم، نيم ساعتی که گذشت من به جناب سروان لايق گفتم که میخواهم فرار کنم. گفت نه بشين. محمود هم به من گفت: نه فرار نکن. همين جا بمان. تا آنجايی که جان در بدن داريم مقاومت میکنيم اگر لياقت شهادت را هم داشته باشيم شهيد میشويم.
يک ساعت ديگر هم نشستيم، بعد گفتم که من تصميم خود را گرفته ام. میخواهم فرار کنم، هر که میخواهد بيايد، بلند شود. به جز سه نفر کسی بلند نشد و ما فرار کرديم. حدود 7 ساعت فرار میکرديم تا از محاصره دشمن گريختيم.
بعد از سه چهار روز که تمام نيروهای عراقی توسط نيروهای خودی تار و مار شدند، دوباره به خط برگشتيم و متوجه شدیم از 85 نفر، فقط 15 نفر سالم ماندهاند، مابقی يا شهيد شدند يا اسير که محمود عابری هم در یکم خرداد 1365 به شهادت رسید.
انتهای متن/