دعا برای پیروزی ایران | خاطره روزنوشت شهید خداکرم کشاورزی «3»
به گزارش نوید شاهد فارس، شهید «خداکرم کشاورزی» یکم تیر سال 1338 در روستای کيکمدان دشمن زياری شهرستان ممسنی ديده به جهان گشود. پس از گذراندن دوران تحصیلی در مقطع دیپلم، شهریور سال 1355 به دانشسرای عشايری رفت و جهت تدريس عازم روستاهای کردستان شد و به آموزگاری پرداخت. شهريور سال 1359 جهت خدمت سربازی عازم کرمان شد و بعد از آن به هوابرد شيراز منتقل شد. با آغاز جنگ تحمیلی راهی جبهه شد و سرانجام یازدهم خرداد سال 1361 به شهادت رسید.
بیشتر بخوانید: باران خرداد ماه / خاطره دوم شهید کشاورزی
متن خاطره روزنوشت «3» : دعا برای پیروزی ایران
چهارم خرداد 1360 صبح ساعت 10 از خواب بيدار شدم بعد از شستن دست رو به درست کردن چای و صبحانه پرداختم. صبحانه را با اسماعيلی صرف کردم بعد از ساعتی پيش بچهها يعنی رفيقهايم رفتم که همه تامين رفته بودند يک استکان چای با عباسپور و روزبهانی خورديم که ماشين غذا آمد. دنبال آب و غذا راه افتاديم بعد از غذا دوباره پيش بچهها که از تامين برگشته بودند رفتم و قدری با همديگر شوخی کرديم. بعدا به سنگر فرماندهی رفتيم کمی به آنها در ساختن سنگر کمک کرديم و دوباره به سنگر برگشتم و اين چند کلمه را يادداشت کردم خدايا هرچه زودتر ايران را پیروز گردان آمين يا رب العالمين.
پنجم خرداد 1360 در این روز دو نفر از همسنگریهایم به شهر رفته بودند. من از ساعت 9 تا 12 پهلوی رفیقانم بودم. ساعت 12 ماشین غذا به پایگاه آمد. پس از ناهار باز پیش بچهها رفتم و تا ساعت 5 صحبت کردیم. بعد پیش بانشی آمدم بعد از سلام علیک و احوالپرسی گفت: نامه برایت نیامده؟ گفتم: نه. در ضمن سرگذشت دو نفر از بچه ها را برایم شرح داد.
ساعت 7 و نیم شام خوردیم و دوباره به سنگر عباسپور رفتم و بعد به سنگر زارع رفتم و درباره تعویض صحبت کردیم و ساعت 8 و چهل و پنج دقیقه به سنگر آمدم.
ششم خرداد 1360 صبح زود دو نفر از همسنگریهايم تامين بودند که بايد ساعت 7 حرکت می کردند؛ در موقع حرکت ما را از خواب بيدار کردند، من بلند شدم و پس از صبحانه از سنگر بيرون رفتم. پيش بانشی رفتم بعد از احوالپرسی گفت: خب کشاورز ديگر چه خبر؟ گفتم: خبری نيست و اين کومله و دمکرات هم بخار ندارد که سراغ ما بيايند.
بعدا درباره سرهنگ دهقان و خسرو با هم صحبت کرديم؛ بعدا گفت: که من مريضم، کمی به بچه ها کمک کن. کمی به آنها کمک کردم و فورا به سنگر فرماندهی رفتم و با نامور کمی درباره تعويض گفتگو کردم که در همين حال گفت: خودم هم در جريان هستم نزديک به ساعت 10 و نیم به سنگر بازگشتم که آقا رضا گفت: کشاورز بيا سنگر ما اگر بد ديدی به عهده من. قبول نکردم و گفتم میخواهم پيش رفيقانم بروم؛ بعد ماشين غذا آمد و غذا گرفتم و بين همسنگریهايم تقسيم کردم پس از غذا چند کلمهای يادداشت کردم.
هفتم خرداد 1360 صبح روز هفت خرداد ماه به شهر رفتم، اول به حمام رفتم. ساعت دوازده به پادگان برگشتم و به مخابرات پادگان رفتم و شماره تلفن دادم. شماره را گرفتند، با پسر عمويم قلی کشاورز صحبت کردم، در جواب گفت: تو خداکرم نيستی؟ گفتم: چرا گفت: خودت هستی؟ قسم بخور؛ قسم خوردم. گفت:خودت سردشت هستی اما شيراز صحبت میکنی.
بعد از تلفن ساعت دو به پايگاه برگشتم. که يکی از بچه با من صحبت کرد که جايمان را عوض کنيم گفتم باشه. بعدا پيش سروان نامور رفتم. گفتند الان ناموری نيست، درستش خواهم کرد. ساعت 7 و ده دقیقه که جناب سرهنگ کشاورز به پایگاه آمد پشت سرش يک تانک اسکورپین در حرکت بود، بعد از پياده شدن فوری با بچهها صحبت کرد و روانه پادگان شد.
انتهای متن/