خاطره خودنوشت شهيد رحمت‌اله برزگر «2»
شهيد «رحمت‌اله برزگر» در دفتر خاطرات خود می نویسد: «قبل از خواب يکی از بچه‌ها خواست پوتينش را بشويد عوضی يک لنگه از کفش خودش و يکی از پوتين‌های ديگری که هر دو چپ بود، شسته بود و ما آن قدر خنديديم که کليه هايمان درد گرفت و...» متن کامل خاطره دوم این شهید بزرگوار را در نویدشاهد بخوانید.

پوتین‌های لنگه به لنگه بهانه‌ای برای خنده

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «رحمت‌اله برزگر» دهم مرداد سال 1338 در روستای عباس‌آباد مرودشت دیده به جهان گشود. دوران تحصیلی را تا مقطع دیپلم در رشته انسانی گذراند. سال 1358 به خدمت سربازی رفت و سرانجام چهارم مهرماه 1359 در منطقه شلمچه به شهادت رسيد. پیکر پاکش در گلزار شهدای مرودشت به خاک سپرده شد.

متن خاطره «2» : پوتین‌های لنگه به لنگه بهانه‌ای برای خنده

چند تا از بچه ها و سرگروهبان و جناب سروان و راننده از اورال آمده بودند پايين و من و يکی از بچه‌ها دیرتر پايين آمديم و ديديم بچه‌ها نيستند، حدود 10 دقيقه سرگردان بوديم، بعد دو تا از ماموران شهربانی که گشتی بودند، آمدند و ما جريان را گفتيم آن‌ها گفتند که شبی را در شهربانی بخوابيد و بعد صبح زود شما را بيدار می‌کنيم که دوستانتان را پيدا کنيد؛ در همين موقع يکی از بچه‌ها گفت ما در هتل مرمر منتظر شما بوديم می‌رفتيم بالا در اتاق و ساعت‌ها خود را گرم می‌کرديم و خوابيديم صبح بلند شديم و همه جا از برف پوشيده بود؛ خود را آماده کرديم و به آسايشگاه برگشتيم و بعدازظهر باز هم به شهر رفتيم و بعد که به مقر برگشتيم با بچه‌ها کمی صحبت کرديم و شام خورديم و خوابیديم. ضمنا يادم رفت بگويم قبل از خواب يکی از بچه‌ها خواست پوتينش را بشويد عوضی يک لنگه از کفش خودش و يکی از پوتين‌های ديگری که هر دو چپ بود، شسته بود و ما آن قدر خنديديم که کليه هايمان درد گرفت و صبح ساعت 9 از خواب بيدار شديم.

بارش برف

پنج شنبه 9 اسفند سال 1358 مانند روزهای گذشته از خواب بيدار شديم و تا شب در آسايشگاه بوديم و شب خوابيديم که چند منور روشن کننده به هوا پرتاب کردند. صبح از خواب بيدار شديم ساعت 9 و بدون صبحانه به حمام خصوصی رفتيم، شلوغ بود به حمام عمومی رفتيم و بيرون که آمديم مدتی در آسايشگاه بوديم الان ساعت 1:30دقیقه بعد از ظهر است و برف در حال باريدن است ساعت 3 بعد از ظهر باريدن برف تمام شد و هوا آفتابی شد و ساعت 1 خوابيديم.

اعزام به نوسود

صبح11 اسفند سال 1358 که از خواب بيدار شديم همه جا را برف پوشانده بود من يک کتاب جامعه شناسی را خواندم حدود ساعت 4 بعد از ظهر بود ستوان آمد و گفت: برويم پايين و تعدادی حلب بنزين و نفت را در اورال بگذاريد که فردا بريم نوسود و بچه ها رفتيم و سروان گفت: که حلب‌های بنزين را در جلو بگذاريد و نفت را در عقب که دموکرات‌ها متوجه نشوند که ما بنزين داريم و از ما بگيرند؛ و بعد نگهبانی تعيين کرد که هر کدام 2 ساعت و 40 دقيقه نگهبانی داديم.

انتهای متن/

نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده