خاطره خودنوشت شهيد رحمت‌اله برزگر «8»
شهيد «رحمت‌اله برزگر» در دفتر خاطرات خود می نویسد: «چيزی به عيد نمانده است و ما بی خبر از همه چيز، نمی‌دانم در اين سلول در اين هوای سرد و بارانی که جای نشستن نداريم و نفت هم نيست چگونه مراسم را يعنی مراسم عيد را برگزار نمائيم...» متن کامل خاطره هشتم این شهید بزرگوار را در نویدشاهد بخوانید.

آخرین روزهای سال 1358

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «رحمت‌اله برزگر» دهم مرداد سال 1338 در روستای عباس‌آباد مرودشت دیده به جهان گشود. دوران تحصیلی را تا مقطع دیپلم در رشته انسانی گذراند. سال 1358 به خدمت سربازی رفت و سرانجام چهارم مهرماه 1359 در منطقه شلمچه به شهادت رسيد. پیکر پاکش در گلزار شهدای مرودشت به خاک سپرده شد.

متن خاطره «8» : آخرین روزهای سال 1358

چهارشنبه22 اسفند سال 1358صبح زودتر از خواب بيدار شديم و چای درست کرديم و صبحانه خورديم و همين طور که راديو گوش می‌دادم و نشسته تکيه کرده بودم که بچه ها ساعت 12 از خواب بيدار شدند و چون هوا سرد بود باد شديد می‌وزيد و از سلول‌ها بيرون نيامديم، همانجا نشستم و به چرنديات راديو عراق گوش می‌داديم و به جوک‌هايی که می‌گفت، می‌خنديدم و چند ساعتی گذشت و ناهار خورديم و باد هم چنان می‌وزيد.

جمعه21 اسفند سال 1358 هنوز بحث سر اين است فردا شنبه عوض خواهيم شد يا نه آيا ستون می‌رسد؟ هوا کم کم دارد سرد می‌شود؛ امشب پاس سه نگهبانی هستم. شب باران شروع به باريدن کرد و باد با آن توام بود و موقعی که پاسم تمام شد آمدم و ديدم سلول دارد چکه می‌کند تا صبح باران زد و سلول ما پر از آب شد و کيسه خواب من و يکی از بچه ها خيس شده بود صبح ساعت 9 رفتيم بالا و درستش کردم و خلاصه شب بسيار سرد و بدی بود چون جای خوابيدن نداشتيم.

يک شنبه26 اسفند سال 1358 صبح زود سرگروهبان ما را از خواب بيدار کرد و گفت با تمام تجهيزات خود را آماده کنيد، آماده باش داده بودند چون ستون تعویض ژاندارمری نوسود در راه می‌آمد بعد که رسيدند، دیگر آمديم و صبحانه خورديم و همه جا پخش شد که فردا ستون می‌آيد و بعدازظهر يک نظافت عمومی در محل يگان بود و صبح رفتيم تپه بالا و صحبت کرديم و بعد فوتبال کرديم و چون هفت ماهی بود فوتبال بازی نکرده بوديم؛ شب شد ستارگان می‌درخشيدند ولی از ماه خبری نبود.

پنج شنبه30 اسفند سال 1358 صبح ساعت 7 سر گروهبان آمد و به ما گفت بلند شويد و با تمام تجهيزات خود را آماده کنيد و من با چند تن از سربازان رفتيم تعدادی گونی آرد را در نانوايی خالی کرديم که برايمان نان بپزند و همه جا حرف است و همه می‌گويند که ستوان بعد از ظهر می‌رسد و الان چيزی به عيد نمانده است و ما بی خبر از همه چيز، نمی‌دانم در اين سلول در اين هوای سرد و بارانی که جای نشستن نداريم و نفت هم نيست چگونه مراسم را يعنی مراسم عيد را برگزار نمائيم و آخرين روز از سال 1358 نزديک می‌شود.

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده