شهادت، مزد ۲۰ سال خادمی پدر در حرم اهل بیت(ع)
به گزارش نوید شاهد فارس، در آستانه فرارسیدن چهارم آبان ماه سالروز حمله تروریستی شاهچراغ(ع)، به سراغ خانواده شهدای این حادثه میرویم. شهدایی که در گوشهای از حرم، غریبانه آسمانی شدند و اکنون پس از دو سال خاطرات آن روزها را برای ما روایت میکنند. در بخش اول همکلام میشویم با فرزند شهید حسنعلی پورعیسی.
شهید «حسنعلی پورعیسی» که عمری را در خدمت به زائران حرم رضوی و احمدی گذرانده بود، مظلومانه در جوار ضریح حضرت احمد بن موسی(علیه السلام) با لباس خادمی به شهادت رسید. بهرام پورعیسی در این گفتگو به روایت روزهای همراهی پدر در خادمی حرمین اهل بیت(ع) می پردازد. با ما همراه باشید.
بیشتر بخوانید: نوایی از بهشت به مادر داغ دیده؛ من زنده ام
زندگی معنوی و عاشقانه پدر
پدرم، شهید حسنعلی پورعیسی دی ماه ۱۳۲۸ در روستای چمخاله شهرستان لنگرود در استان گیلان به دنیا آمد. زمان شهادت ۷۳ سال داشت. در کودکی به مکتبخانه رفته بود. ۱۴ ساله بود که برای کار به شیراز آمد و به شغل آرایشگری مشغول شد و مرداد سال ۱۳۵۰ ازدواج کرد. پدر و مادرم زندگی معنوی و عاشقانهای را آغاز کردند که ثمره آن سه فرزند بود.
حدود سه سال قبل پدر دچار کسالت شد و به همراه مادرم به زادگاه خود رفت. اما همچنان خادم افتخاری شاهچراغ(ع) بود. یک سال قبل از شهادت پدر، متاسفانه مادر درگذشت و پدرم بعد از آن در همانجا ماندگار شد. برای دیدار فرزندان و حضور در شاهچراغ به شیراز میآمد.
مادرم انسان صبور و بردباری بود. شیراز را خیلی دوست داشت و خاطرات خوبی را در این دیار گذرانده بود. فکر میکنم سال ۱۳۹۸ بود که به خاطر شیوع کرونا و بیماری پدرم آنها به لنگرود رفتند. یکسال بعد مادر در همانجا دچار یک بیماری شد. پدرم شبانه روز به او خدمت و رسیدگی میکرد. خیلیها الان معتقدند که خداوند اجر آن صبر و زحمات بیدریغانهی پدر در برابر بیماری مادر را با رساندن به مقام شهادت به او هدیه داد.
پدرم سَلمانی داشت. از روزهای اول ازدواج با مادر در خیابان شمس تبریزی، سَلمانی راه انداخت و کم کم در همان حوالی خانهای خرید. پدر به کارش خیلی علاقه داشت. پس از مدتی رئیس کمیسیون فنی آرایشگران و نایب رئیس اتحادیه مردانه شیراز شد.
پدر عاشق و دوستدار اهل بیت (علیهالسلام) بود. عقاید و باورهای عمیق مذهبی داشت. در همان سالهای اول پیروزی انقلاب اسلامی عضو بسیج شد و خالصانه هر چه میتوانست فعالیت میکرد. در هیئت حضرت ابوالفضل العباس (علیهالسلام) در خیابان شمس خدمت میکرد.
پدر در آرایشگاهش کتابخانه کوچکی قرار داده بود. وقتی به آن کتابخانه نگاه میکردی کتابهای شهید آیتالله دستغیب خودنمایی میکرد. پدرم سال ۱۳۸۵ افتخار خادمی حرم امام رضا (علیه السلام) را پیدا کرد. کتابهایی در مورد زندگی و کرامات امام رضا (علیه السلام) میخواند و با معرفت و شناخت به خادمی زائران را میکرد.
صوتِ قرآن پدر، برکت خانه ما بود
پدر و مادر هر دو انسانهای بسیار معتقدی بودند. ما در دامان مادری پاک و مومن و پدری محب اهل بیت (علیه السلام) پرورش یافتیم و بزرگ شدیم. ماه محرم و ایام فاطمیه که میشد پدر خانه را سیاهپوش میکرد و مادر مردم را برای برپایی روضه اباعبدالله الحسین(ع) به خانه دعوت میکرد. این نذر مادر بود که هر دو تا آخرین لحظه عمر خود بر عهد خود پا برجای ماندند.
ما صبحها با صوت دلنشین قرآن پدر از خواب برمیخواستیم. آن صوت برکت خانهی ما شده بود. گاهی دوست دارم به آن روزها برگردم و پای رحل قرآن پدر بنشینم و چشمانم را به صورت نورانی و جوانش بدوزم و وجودم را از صوت زیبای پدر پُر کنم. ولی افسوس که آن روزها دیگر برنخواهد گشت.
پدر از کودکی ما را به ورزش تشویق میکرد. وسایلهای ورزش زورخانهای را خودش درست کرده بود. صبحها پس از نماز و قرائت قرآن گوشهای از خانه با موسیقی شیرخدا ورزش را شروع میکرد.
روزی از یک اتفاق دلم شکست. شب مرا به اتاقش برد و کنار خودش خواباند. چند لحظه بعد آهسته چشمانم را باز کردم و دیدم پدر برای آن اتفاق گریه میکند. پدرم را خیلی دوست داشتم و ناراحتی و اشک او دنیای کودکیام را بهم میریخت.
هرگاه به حرم مطهر علی بن موسی الرضا(ع) مشرف میشدیم، پدر مرا روی شانههایش میگذاشت و در جمع زوار برای زیارت ضریح پاک امام رئوف جلو میرفتیم. در آن لحظات صورتش غرق اشک بود و میگفت: پسرم حتماً دستت را به حرم بزن و تبرک کن. نام امامرضا(علیه السلام) را که میبردیم، اشک در چشمانش حلقه میبست.
نذر مادر برای اجابت آرزوی پدر
او ارادت و علاقه شدیدی به امام رضا(علیه السلام) و خادمی حرم داشت. روزی به مادرم گفت: دعا کن تا خادم امام رضا(علیه السلام) شوم و مادر نذر کرد تا پدر به آرزوی قلبی خود برسد. به مشهد مقدس رفت و نامش را برای خادم افتخاری در حرم مطهر علی بن موسی الرضا (علیه السلام) نوشت. یک هفته بعد از حرم تماس گرفتند و گفتند که برای خادمی پذیرفته شدهاند.
پدر آن خاطره را اینگونه برای ما روایت کرد: «در تاکسی نشسته بودم که تلفنم زنگ خورد. خادمین حرم امام رضا(علیه السلام) بودند و گفتند که برای خادمی پذیرفته شدم. راننده تاکسی ماجرا را متوجه شد و سریع ماشین را در گوشهای نگهداشت و با حالتی زار گفت: من ۸ سال است که در انتظارِ خادمی حرم امام رضا علیه السلام هستم. شما در درگاه خدا چه کار کردهاید که امام رضا (ع) شما را پذیرفت.»
مادر و پدر تصمیم گرفتند مدتی را در مشهد مقدس زندگی کنند. سه سال آنجا بودند و مجددا به شیراز برگشتند. پدر در این سیزده سال زمانی که نوبت خادمیاش میشد به حرم امام رضا(علیه السلام) میرفت و برمیگشت و این افتخار شریف ۱۶ سال به طول انجامید.
خوشرویی و مردم داری خصلت بارز پدر
پدرم همیشه میگفت حلال و حرام را در زندگی رعایت کنید. حق کسی را نخورید. به نماز و روزه تاکید فراوان داشت و خیلی به حجاب اهمیت میداد و دوست داشت حجاب زن کامل باشد. او الگوی خیلی خوبی نیز برای مردم بود. خوشرویی و مردمداری از خصلتهای بارز پدر بود. یاد دارم آن زمان، هر وقت برای مسافرت و دیدار با خویشاوندان به لنگرود میرفتیم میگفتند؛ «شیرازی» آمد. پدر به شیرازی معروف شده بود.
سفیران نور در حرم مطهر احمد بن موسی(ع)
سال ۱۳۹۰ پدر برای خادمی حرم مطهر احمدبن موسی الکاظم(علیه السلام) ثبت نام کرد. همان روز به من هم زنگ زد و گفت: بهرام! تمایل داری خادم حرم شاهچراغ (علیهالسلام) شوی؟ گفتم: پدر خادم حرم شدن شرایط خاص خود را دارد. گفت: این دفعه شرایط را برای کاسبین گذاشتهاند. با هم به حرم رفتیم. چند روز پس از مصاحبه به ما زنگ زدند و برای کلاس توجیهی به حرم رفتیم.
پدر برای لباس خادمی خودش پارچه خرید و به خیاط داد. اولین خدمت را با گلاب پاشی حرم سیدمیرمحمد و با آن لباسها آغاز کردیم. همیشه دوست داشت داخل حرم باشد. پس از مدتی پدر جزء گروه «سفیران نور» شد. سفیران نور متشکل از خادمان حرم مطهر احمدبن موسی الکاظم(ع) است که کارهای جهادی ازجمله سرکشی به سالمندان و برپایی سفره و پخش تبرکی در بین مردم است.
همیشه در صف سفیران نور قرآن به دست، پیشاپیش خادمین به راه میافتاد سفیران نور در حیاط حرم قدم میزدند تا مردم از نوای مداحان و زیارت خاصه احمدبن موسی(علیه السلام) مستفیض شوند و در نهایت بر سر سفرهای که حاوی قرآن کریم و گل و تبرکی بود حاضر میشدند. پس از اتمام مراسم خادمین نمک و نبات را در دست میگرفتند به زوار آقا میدادند.
بهترین سعادت برای فرزند، بوسه بر پای پدر آسمانی
روزی در یک گفتگوی خانوادگی پدر از من دلخور شد. در راه حرم بودیم که دیدم پدر راه را کج کرد و از مسیر دیگری رفت. متوجه شدم که پدر از من به شدت دلخور شده و شاید هم دلش شکسته است. به سراغ حاج آقا کشاورز از خادمین حرم رفتم (او هم اکنون به رحمت خدا رفته است)، ماجرا را برایش تعریف کردم. گفت: حتما دل پدرت را به دست بیاور. روز بعد شیفت پدر حرم سیدمیرمحمد بود. وارد حرم شدم. پدر کنار حرم ایستاده بود که از پشت سر نزدیکش شدم زانوهایم را به زمین زدم و پای پدر را بوسیدم. پدر بلافاصله برگشت و مرا در آغوش گرفت و با چشمانی پر از اشک گفت: پسر من که بدی تو را نمیخواهم، فرزندم هستی اگر چیزی به تو میگویم براساس تجربههایی است که تاکنون گذراندهام. من در آن لحظه فقط گفتم: بابا حلالم کنید. پس از آن مراقب بودم که پدر را ناراحت نکنم.
شهادت مزد 20 سال خادمی پدر
چهارشنبه چهارم آبان ماه، ساعت حدود 7 و نیم بود که خواهرم به تلفن همراهم زنگ زد و گفت: داداش، میگن شاهچراغ تیراندازی شده، هرچه زنگ به گوشی پدر میزنم جواب نمیدهد. گفتم فکر نکنم اتفاق جدی باشد (میخواستم به خواهرم استرس ندهم)، خداحافظی کردم و با دلشوره زیاد به پدرم زنگ زدم. ولی جواب نمیداد. با هزاران فکر در ذهن به سمت حرم شاهچراغ (ع) به راه افتادیم. به حرم که رسیدیم اجازه ورود به ما ندادند و گفتند که زخمیها را به بیمارستان مسلمین بردهاند. سراسیمه خود را به بیمارستان مسلمین رساندیم. پس از چند ساعت یکی از دوستان تماس گرفت و گفت: پدرت روبروی ضریح به شهادت رسیده است.
صبح روز بعد به پزشک قانونی رفتم. نگهبان درب ورودی اجازه ورود را نمیداد و میگفت پدرت اینجا نیست. گفتم: من وجود پدرم را احساس میکنم، پس انکار نکنید. با اصرارهایم اجازه دادند که زمان غسل پدر بر سر پیکرش حاضر شوم. آرامش عجیبی در چهره پدر موج میزد. گریه کردم و زیر لب گفتم: به آرزوی خودت رسیدی بابا... یادم به صحبتهای پدر افتاد که میگفت: «بهرام دوست ندارم در بستر بیماری بمیرم.» یاد دارم که به مادر میگفت «دعا کن در نماز بمیرم و در حرم یکی از اهل بیت (ع) خاک شوم.» برخی میگویند که خداوند مزد و پاداش کمکهای بیدریغانه پدر در دوره بیماری مادر را داد و او را به درجه شهادت رساند. پدر قطعا مزد ۲۰ سال خادمی خالصانه خود را گرفت. من اکنون برکت زندگیام را از وجود پُر مهر پدر دارم.
ادامه دارد...
تهیه گفتگو: صدیقه هادیخواه