شهادت به رنگ رفاقت؛ جانبازی که محدودیت را محدود کرد
به گزارش نوید شاهد فارس، جانباز 70 درصد عباس قاسمی خاطرات نابی از روزهای جنگ دارد که با نویدشاهد روایت میکند.
دانش آموزی مبارز
سال 1359 جنگ تحمیلی بر علیه ایران آغاز شد. آن زمان شانزده سال داشتم و در مدرسه مدرس مشغول تحصیل بودم. 24 آبان سال 1359 به همراه تعدادی از دوستانم، تصمیم گرفتیم که به جبهه برویم. وقتی قرار شد برای اعزام آماده شویم، اسلحههایی که در اختیارمان قرار گرفت، امیک (M1) بود. این اسلحهها متعلق به دوران جنگ جهانی دوم بودند که البته هنوز از فرسایش و خرابی در امان مانده بودند. آن زمان ما چیزی مثل آرپیجی7 نداشتیم و تنها تفنگ بازوکا در اختیارمان بود که نوعی تفنگ موشکانداز بود و بیشتر برای شلیک در فواصل کوتاه و در شرایط خاص استفاده میشد.
پس از گذراندن دوره آموزشی 7 روزه، به همراه دوستان با یک مینیبوس به سمت اهواز حرکت کردیم. شب هنگام در حالیکه خورشید غروب کرده بود، به اهواز رسیدیم. در آنجا استراحت کردیم و آماده شدیم تا به جبهه سوسنگرد برویم. بعد از رسیدن به آن منطقه، به سنگرها رسیدیم و تا صبح درگیر نبرد با دشمن شدیم. در آن عملیات خیلی از بچههای کازرون به شهادت رسیدند.
حدود دو ماه در جبهه بودیم و بعد از آن برگشتیم تا ادامه تحصیل دهیم. سال 1360 دوباره تصمیم گرفتم به جبهه بروم. به سپاه پاسداران مراجعه کردم که این بار در لباس پاسداری عازم جبهه شوم ولی به خاطر کمی سنم پذیرفته نشد و به عنوان بسیجی عازم جبهه آبادان شدم. در عملیات حصر آبادان مجروح شدم. جراحتها به حدی شدید بود که دست راستم قطع شد و علاوه بر آن، چشم و شکمم نیز آسیبهای زیادی وارد شد.
بعد از مدتی که از جراحاتم بهبود یافت، دوباره به جبهه برگشتم. این بار سال 1361 به عنوان پاسدار با یک دست مصنوعی عازم جبهه جنوب شدم و در تیپ فاطمه الزهرا (سلاماللهعلیها) مستقر و در عملیات «والفجر مقدماتی» شرکت کردم. در آن عملیات نیز دچار موجگرفتگی شدم. پرده گوشم پاره شد و به دلیل انفجارها و شدت درگیریها، وضعیت جسمیام به شدت تحت تاثیر قرار گرفت.
عملیات خیبر و دستی که جا ماند
سال بعد، «یکم بهمن ماه سال 1362» برای بار دیگر به جبهه اعزام شدم. این بار به تیپ المهدی (علیهالسلام) پیوستم که بعدها به لشکر المهدی تغییر نام داد. در یکی از عملیاتهای بزرگ، به نام عملیات «خیبر» که در پل طلائیه اتفاق افتاد، مجروح شدم. یک گلوله به قفسهی سینهام اصابت کرد که باعث آسیبهای جدی به دستگاه تنفسی و قفسه سینهام شد.
در آن لحظات بحرانی، یک بعثی را دیدم که به طرف بچهها تیراندازی میکرد. من به سمت او سینه خیز رفتم و در فرصت مناسب، اسلحهام را به سمت او نشانه رفتم 6 تیر به سمتش شلیک کردم.
در آن درگیری شدید، جنگِ تن به تن شدت گرفته بود. یک بعثی دیگر متوجه زنده بودنم شد اسلحه را همزمان به سمت یکدیگر گرفتیم دست روی ماشه گذاشتم ولی ماشه خالی بود، با شتاب دستم را به سمت نارنجک بردم که او شلیک کرد و گلوله به قفسه سینهام اصابت کرد.
جراحت شدید و سنگینی داشتم نفس که می کشیدم هوا از قفسه سینه بیرون میرفت؛ انگشتم را روی زخم قفسه سینه که سوراخ شده بود فشار دادم و تنفسم بهتر شد. در همان لحظات، احساس کردم که به پایان نزدیک شدم. همان طور که خون از بدنم میرفت و تنم سرد میشد، برای لحظاتی احساس کردم که در آستانهی شهادت قرار گرفتهام. در حالی که بین مرگ و زندگی بودم، امدادگران رسیدند و به کمکم آمدند. پانسمانی روی زخم قفسه سینهام گذاشتند و خون از پهلویم فوران کرد. در همان گیر و دار بودیم که به امدادگران بیسیم زدند که مجروحین در اولویت هستند. اول مجروحین و بعد صبح فردا شهدا را به پشت خط برمیگردانیم.
به گفتهی امدادگر، وضع جسمانیام آنقدر بحرانی بود که تقریباً در هر لحظه ممکن بود جانم را از دست بدهم. بی حال روی زمین افتاده بودم که یکی از دوستانم بالای سرم آمد و گفت: قاسمی خدا رحمتت کنه... توان صحبت کردن نداشتم که بگویم من زندهام. پاهایم را کمی حرکت دادم و به پاهایش خورد و متوجه شد که زندهام. در نهایت، در شرایطی که خونریزی شدید داشتم و تقریباً مرز بین مرگ و زندگی بودم، خود را تسلیم تقدیر کردم و منتظر شدم که هر چه تقدیر باشد، همان پیش آید.
دقایقی بعد یک ماشین آمد و مجروحان را به ماشین انتقال داد. دست مصنوعیام در همان عملیات جا ماند. در آن ماشین، هفت یا هشت نفر از مجروحان دیگر هم بودند. بین راه نفسم مدام میگرفت و سرعت و دست اندازها حالم را بدتر میکرد.
با سرعت به سمت بیمارستان صحرایی حرکت کردیم. وقتی رسیدیم، تنها چیزی که به یاد دارم این است که مشخصاتم را پرسیدند و من گفتم: «عباس قاسمی، تیپ المهدی، گردان فجر، گروهان یک، دسته سه.» بعد از آن دیگر چیزی متوجه نشدم و از هوش رفتم. سه یا چهار روز بعد در بیمارستان شهید بقایی اهواز پس از عمل به هوش آمدم. مرا از اهواز با هواپیما به شیراز انتقال دادند. دوازده روز در بیمارستان بستری بودم و بعد از آن به خانه برگشتم و با گذشت یک ماه اوضاع جسمیام بهتر شد.
بعد از بهبودی، دوباره به جبهه برگشتم و به بچههای گردان پیوستم. در عملیات خیبر دست مصنوعیام جا مانده بود؛ روزی که بچههای گردان را دیدم گفتم: بچه ها دست منو ندیدن مال بیت المال بوده... همه خندیدن و گفتن همین که خودت با این وضع هستی دنیائیه...
بعد از چند ماه خبر آمد که یک عملیات سختی در پیش است و دو تا گردان از تیپ المهدی و تیپ 55هوابرد برای گذراندن دوره آموزشی به اصفهان انتقال داده شد. با اتوبوس به پادگان الغدیر اصفهان رفتیم و در آنجا آموزش دیدیم.
چهل و پنج روز آموزش هلیبرن را با موفقیت گذراندیم. روز اول با وضعیت جسمی که داشتم فکر کردند که نمیتوانم این دوره را بگذرانم ولی زمانی که روحیه و فعالیتم را دیدند دیگر چیزی نگفتند. بعد از آن با قطار به اهواز برگشتیم تا برای عملیات آماده شویم. قرار بود تعدادی با هلیکوپتر و تعدادی با قایق به پشت خطوط دشمن برویم، اما عملیات لو رفت و انجام نشد.
ستارههای عملیات بدر
بعد از چند ماه و گذراندن دوره آموزشی برای عملیات بعدی که عملیات بدر در شرق دجله بود آماده شدیم. این بار به جزیره مجنون رفتیم و در آنجا با قایق به سمت شرق دجله حرکت کردیم.
23 اسفند 1363 به همراه بچهها به منطقه رسیدیم و شب را در آنجا استراحت کردیم. وارد یک کانال شدیم و حدود دو یا سه کیلومتر در آن حرکت کردیم تا به منطقه عملیات رسیدیم. از کانال بیرون آمدیم و با بعثیها درگیر شدیم. شب بسیار سختی بود و بسیاری از بچهها شهید شدند. به ما گفتند که به کانال برگردیم تا در محاصره نیفتیم. برخی از بچهها که بیرون مانده بودند در همانجا شهید شدند و عدهای اسیر.
بعثیها با توپهای اتریشی به سمت ما شلیک کردند. گلولهها مستقیماً به داخل کانال میآمد و ما مجبور شدیم فاصلهها را بیشتر کنیم تا تلفات کمتر شود. همان جا موج انفجار مرا گرفت.
تا ساعت چهار صبح در آنجا بودیم و بعد به پشت خاکریز برگشتیم. آمار شهدا را گرفتند و بسیاری از دوستانمان از دست رفته بودند. در نهایت، به ما گفتند که استراحت کنیم و ناهاری جزئی بخوریم. شب شد و ما به پشت خاکریز برگشتیم.
مرتضی جاویدی و جانی که به گردان بخشید
عملیات خیبر و میانهی میدان نبرد، لحظاتی به یادماندنی که فراموشناشدنیست در ذهنم ثبت شد. مرتضی جاویدی، فرمانده شجاع گردان فجر با صدایی قاطع بچهها را جمع کرد. جمعیت ما یک گروهان شده بود. مرتضی از واحد تدارکات پرسید: حاجی مهمات چی داریم؟ مسئول تدارکات زد زیر گریه و گفت: مهمات کم است هر چه هست داخل این تیوتاست.
فرمانده گفت: فردا بیست و پنجم دشمن بعث پاتک سنگینی میزند تا منطقه را تصاحب کند و برای جواب دشمن خطرناکترین مکان را به گردان فجر محول کردهاند. او در ادامه گفت: اگر که موافقید به این مکان برویم. همه بلند شدند و با صدای رسا گفتند ما آمدهیم؛ شجاعت و اطمینان فرمانده، جانی تازه به دل رزمندگان بخشید.
ساعت حدود یازده شب بود که بچهها به آرامی در امتداد رودخانه دجله حرکت کردند. حدود 12 کیلومتر بود. مسیری سخت برای عبور به سمت خطوط دشمن. آنها باید از میان خاکریزها و موانع عبور میکردند. به منطقه که رسیدم با صحنه ای مواجه شدیم که پیکر شهدا با جنازه بعثی ها نزدیک به هم روی زمین افتاده بودند.
به مکانی رسیدیم که روز گذشته درگیری سختی بین نیروهای ایرانی و بعثی در آنجا جریان داشت. جنازهها در حالتی به هم فکنده افتاده بودند و امیدها و رؤیاهایی که به خاک سپرده شده بودند، بیصدا در دل شب ناله میکردند.
بچهها با چراغقوه ضعیفی که در دست داشتند بین پیکرها بچههای خودمان را تشخیص میدادند و با تویوتا به عقب برمی گرداندند. این کار ادامه داشت تا اینکه صبح شد. با پوتین و تیمم به نماز ایستادیم تا روح خود را برای نبرد آماده کنیم. آن منطقه بین ایران و دشمن بعثث بود. پس از چند دقیقه اولین توپ شلیک شد.
شهادت به رنگ رفاقت
ساعت تقریباً هشت و نیم صبح بود که درگیری شدت گرفت. یکی از بچهها، به نام عبداله دولتآبادی،(بچه های شیراز بود) مشغول خواندن قرآن بود با وجود اینکه موارد نظامی را (از لحاظ کلاه خود و...) رعایت کرده بود ولی در کمال ناباوری گلولهای از سمت دشمن به او اصابت کرد با شتاب به سمتش دویدم. خون از گردنش جاری شده بود. بله ترکشی از گلوله دوشیکای تانک کلاهخود را سوراخ کرده و ترکش به سرش اصابت کرده بود. با محسن عزیزان دوست صمیمی بودیم و ارادت قلبی به او داشتم. در تمام عملیاتهایی که در کنار هم بودیم خیلی هوای یکدیگر را داشتیم و من خیلی نگرانش بودم که اتفاقی برای او نیافتد.
زمانی که درگیری با دشمن بعث شدت گرفت. به دنبال محسن می گشتم که با صدای انفجاری، سرم به سمت خاکریز چرخید و محسن را دیدم که 50 متر به عقب پرتاب شد. با سرعت به سمتش دویدم و متوجه شدم گلوله تانکی جلوی پایش اصابت کرده و ترکشهایی در قفسه سینه و جای جای بندش اصابت کرده بود.
بالای سرش رسیدم. روی عینکش (که با کش به پشت سرش بسته بود) پر از خاک بود. عینکش را آرام با آستیم پاک کردم. محسن را در آغوش گرفتم و زار زار گریه کردم. محسن آرام گفت: عباس دارم میرم. گفتم: محسن قیامت منو یادت نره. نفس های آخر را کشید و در آغوشم آسمانی شد.
«البته قبل از شهادتش نوری در چهره محسن موج می زد، مرا آگاه کرده بود که محسن نمیماند و آسمانی می شود. برای همین از او قول گرفتم که مرا در آن دنیا شفاعت کند و او روی کاغذ برایم نوشت که مرا شفاعت می کند.»
جنگ تن به تن
آتش سنگین شده بود و دوست نداشتم پیکر محسن به خاطر گلولههای توپ تکه تکه شود با همان حال نزار و یک دست پیکر محسن را به عقب میکشاندم. یکی از رزمندگان که حال مرا دید. صدا و زد و گفت: عباس دست نگه دار. او کریم پاک از بچه های فسا بود. دستان محسن را گرفت من هم پاهایش را گرفتم. در همین حین که به سمت خاکریز می بردیم. بعثی ها به پشت خاکریز رسیده بودند. شروع کردند به تیراندازی محسن را روی زمین گذاشتیم و به سمت دشمن شلیک کردیم در همان حین صدای ناله کریم بلند شد. تیری به شاه رگ کریم اصابت کرده بود و خون فراره می زد. و کریم هم در کنار محسن آسمانی شد.
حدود 100 تانک به سمت خاکریز روانه شده بود که بچه ها ده تا از تانکهای پیش رونده را زدند و همین امر موجب شد که دشمن به عقب برگردد. دقایقی بعد تانکها همراه با هلیکوپتر به سمت ما شلیک کردند. آتش زیاد شده بود. لوله تانک فاصلهای با ما نداشت. یکی از بچه ها فریاد زد: قاسمی گلوله... گلوله را بر داشتم و با شتاب به سمت او دویدم که موج انفجاری موجب شد پرده گوشم پاره شود و به عقب پرتاب شوم. نقش زمین شدم. دقایقی بی حال روی زمین افتاده بودم به خودم که آمدم دشمن بعث را بالای سرم دیدم. یک نارنجک برداشت ضامن را کشید و به سمتم پرتاپ کرد. سریع روی زمین غلتی خوردم و در کنارم چالهای بود که در آن چاله افتادم صدای انفجار نارنجک را شنیدم و موج آن هم به من خورد.
توی بیسیم صدایی آمد که به عقب برگردید. 12 نفری بودیم. سینه خیز به سمت ایران برگشتم. ما بین ایران و عراق بودیم. حدود ساعت 2 بعدازظهر به چمنزار بزرگی رسیدیم. در بین چمن زار مخفی شدیم تا شب شود و بتوانیم به عقب برگردیم. تشنه و گرسنه بودم. ساعتها در بین آن چمنزار مخفی شدم. ساقه گندمی را چیدم تا کمی بر گرسنگیم غلبه شود. همان لحظه دشمن به سمتم تیراندازی کرد. ولی تیری به من اصابت نکرد. نیمی از تنم در آب و گل بود.
شب که شد سینه خیز حدود 500 متر به عقب برگشتم. توان ایستادن روی پا را نداشتم. نزدیک بچههای ایرانی که شدم مرا تشخیص دادند و کمکم کردند. به بچهها گفتم گرسنه و تشنهام. گفتند ماشین تدارکات کمی پایینتر هست. به سختی به سمت ماشین تدارکات رفتم. به محض برداشتن آب، گلوله توپی به ماشین اصابت کرد و چند متر به عقب پرتاب شدم. ماهیچههای پای چپم آسیب شدیدی دید احساس کردم پاهایم را از دست دادهام. یکی از بچههای ارتش که نزدیک بود به سمتم آمد و گفت تکان نخور. با آتل پاهایم را بست و پانسمان کرد. پشت موتور سه ترکه نشستیم به عقب برگشتیم. از جزیره مجنون با قایق به خشکی رسیدیم و از آنجا نیز به بیمارستان شهید بقائی اهواز رفتیم. از اهواز به بیمارستان قم سپس تهران و بعد از آن به شیراز منتقل شدم. پس از گذراندن دوران نقاهت چند ماهه سال 1364 بود که به گردان فجر برگشتم ولی به خاطر جراحاتی که داشتم و عدم توانایی جسمی از گردان بیرون آمدم. سال 1366 به گردان حضرت زینب(س) لشکر فجر پیوستم و در خط پدافندی کوشک و خرمشهر مدتی برای دفاع از کشور جنگیدیم.
تهیه و تنظیم گفتگو: صدیقه هادیخواه
به نظر بنده آسایش و امنیت امروزه ما نتیجه از خودگذشتگی،ایثار،رشادت و احساس مسئولیت همین افراد گرانقدر نسبت به خاک وطن می باشد،بهشت برین جایگاه شهدای معزز و گرامی باد.
دست بوس جانبازان و شهدای عزیز هستم .
موفق باشید.