عزيز هفت تا خونه
راهروي مسجد مكتب خانه بود. 10 تا پسر بچّهي سر تراشيده، روي حصير نشسته بودند.
«ملّانصرت مطّلعي» وارد شد و همينكه روي پوستين نشست، صداي مهيبي... از زير پوستين بلند شد. ملّا فرياد زد و مثل برق از جايش پريد و صداي خندهي بچّه ها مسجد را پر كرد! ولي با ديدن رنگپريده و چانه ملّا كه از شدّت عصبانيّت ميلرزيد! خنده، روي لبهايشان خشكيد و از ترس سرجايشان ميخكوب شدند...
ملّا عصباني شد و به سمت در مسجد دويد، كلوم در را انداخت.
ـ زود بگين كار كي بوده؟!
در سكوت سراسر كلاس صداي هس هس بچه ها به راحتي شنيده ميشد.
ـ زود بگين وگرنه همه شما را فلك ميكنم!
سكوت بچّه ها، ملّا را بيشتر عصباني كرد و هر 10 تاي آنها را فلك كرد.
اون روز، به تحريك «جبرائيل» و چند ناقلاي ديگر، «يحيي» ترقّه را زير پوستيني كه ملّا رويش مينشست جا سازس كرد. تا كمي بخندند!
ولي با پاهاي سياه و كبود راهي خانه شدند و تا چند روز؛ مثل گربهي پا سوخته راه ميرفتند! جبرائيل ناز پروردهي«ميكائيل»، تنها فرزند زكور طايفه «قبادي يمين» بود. در روستاي «نمين اردبيل» عمارت بزرگي، كه هفت برادر در آن زندگي ميكردند، وجود داشت، جبرائيل محبوب همهي اقوام به خصوص عموها بود.
پدرش مالك زمينهاي بسياري بود، كه آنها را به رعيت اجاره ميداد و فصل برداشت ميرفت، به نسبت زمين و آب سهم خودش را ميگرفت، زمينها در منطقه «زهرا» مرز بين ايران و آذربايجان فعلي قرار داشت.
مادر جبرائيل«نازلي» خانم اهل باكو و دخترعموي پدرش بود. 13 ساله بود كه ميكائيلخان به حصبه مبتلا شد و از دنيا رفت. اولين تجربه ي كاري او، كار در حجره تجاري آقاي «تمجيدي» بود.
بيشتر اوقات، او و استادش طاقه پارچه و ديگر مايحتاج مردم را به روستا ميبردند و جاي آن حبوبات و گندم ميگرفتند، در حقيقت مبادله كالا با كالا ميكردند. همان سال، مصادف شد با جنگ جهاني دوم و اوضاع اقتصادي ايران رو به وخامت گذاشت.
آمريكا ميخواست از طريق ايران مهمّات را به شوروي برساند. اقدام به احداث يك جادّه بين «امامزاده هاشم» و «رستمآباد» كرد. جبرائيل، چند تا كارگر را با خودش برد و در همان جادّه مشغول كار شد.
سه ماه بعد به تهران رفت و در خانهي يكي از اقوام ساكن گرديد؛ در قسمت سيمكشي راهآهن استخدام شد.
خواهر ناتني او «قزگه ايي» خانم كه از همسر اول پدرش بود «سيّاره» را برايش خواستگاري كرد و جبرائيل متأهّل شد. بخاطر كارش در راه آهن، بارها نقل مكان كرد؛ بعد از ازدواج به ورامين رفت و سهسال در آنجا ماندند، بعد به «ابردژ» يكي از روستاهاي ورامين منتقل شد، سپس به ايستگاه رباط كريم رفت و 12 سال در همانجا ماند.
«اصغر» و «ناصر» و «بهروز» در رباطكريم، به دنيا آمدند. وقتي به ايستگاه رباط كريم رسيدند و اثاثيّه را پياده كردند، سيّاره از شدت غم روي زمين نشست.
ـ سيّاره ...! چي شد...؟! جائيت درد ميكنه...؟!
ـ نه خوبم...!
ـ پس چرا رنگت پريده؟!
محلّي كه به آنها داده بودند يك اطاق 12 متري در وسط بيابان بود. ترس و خشم و نارضايتي همه وجود سيّاره را پر كرده بود.
ـ سيّاره حالت خوب نيست؟! ميخواي بريم درمانگاه؟!
ـ نه خوب ميشم... و گريه امانش نداد، لابهلاي گريه ها گفت:
ـ وسط اين بيابون بيآب و علف، فقط شغالها زندگي ميكنن نه آدما...!
از فرداي آن روز جبرائيل شروع كرد به كاشتن نهال درختان ميوه، همه آنجا را كرتبندي كرد و اطراف خانه كوچكشان را گلرز و شببو و گلهاي اطلسي كاشت. و 2000 متر زمين را، با سطل آبياري ميكرد، تا بيابان خشك را تبديل به گلستان كرد. با سرسبز شدن ايستگاه، حسودان به «دولت ياري» پاسبان راه آهن باج دادند، تا با ترفندي، خانه و باغ را از آنها بگيرند، جبرائيل براي دفاع از خود، روي اين موضوع با دولتياري درگير شد و با مشتي او را بيهوش كرد، همين بهانه اي شد تا او را بازداشت كنند و به تهران ببرند.
رئيس ايستگاه، شخصي بود به نام «اروين» كه ساواكي هم بود و دو تا دخترش نديمه «فرح» همسرشاه بودند؛ درست در ماه اسفند و سرماي شديد، جبرائيل را به ايستگاه متروكه بدون امكانات، واقع در «زياران قزوين» منتقل كرد. زن و فرزندانش را به قزوين نبرد، آنها را در خانهي پدر همسرش باقي گذاشت تا بچّه ها از تحصيلاتشان جا نمانند.
باز مثل هميشه عدو سبب خير شد، او در زياران با «سيّدمحمّدطباطبايي» آشنا شد، سيّد در ماه محرّم، به روستاها ميرفت، روضه ميخواند و مسئله ميگفت، ساواكيها اغلب مزاحمش ميشدند و رفتارش را زير نظر داشتند، دوستي و صميميّت با سيّد، منجر به آشنايي با افكار امام(ره) و اهداف ايشان شد. سال بعد به كرج منتقل شد و سرپرست ارتباطي تهران ـ قزوين گرديد.
سه سال بود كه در كرج كار ميكرد. مشغول سركشي به قسمتهاي مختلف بود كه شخصي روي شانه اش كوبيد و گفت:
ـ هي...! قبادي...! بيا آقا كارت داره! او رانندهي اروين بود.
ـ چه كار داره ؟!
ـ سؤال نكن...! راه بيفت...! اروين در اتومبيل رو بازش لم داده بود.
ـ بله...! كاري داشتين؟!
ـ كار داشتيم كه اومديم ...!
ـ بفرمائيد ....!
ـ ميخوام از سيمبانها (مسئولين كابلكشي) ماهانه برام حقِ و حساب بگيري...!
ـ حقّ و حساب چي؟!... چرا...؟!
ـ چون اينجا سرقفلي داره...! نصف اونا... نصف من...
ـ آخه سيمبان بدبخت، چي در مياره؟ كه نصفش رو به شما بده؟!
ـ اگه اين كارو نكني... منتقلت ميكنم ورامين...! اونجا از خونه سازماني هم خبري نيست!
جبرائيل دوباره به ورامين بازگشت و براي هميشه ماندگار شد. بهروز را در ميني بوس مسير چيت سازي، به جرم ردّ و بدل كردن اعلاميّه امام(ره) دستگير كردند، امّا چيزي پيدا نكردند، او را آنقدر كتك زده بودند كه در بيمارستان «آسيايي» تهران بستري شد. بهروز كشتي گير بود و قرار بود در مسابقات «آموزشگاهي ها» شركت كند؛ روز قبل از مسابقه، نزديك باشگا، دو نفر ناشناس او را صدا زدند.
ـ بهروز قبادي تو هستي؟!
ـ بله... بفرمائيد...!
ـ ميفرمائيم....! تو بايد فردا به پسر آقاي( ) رئيس سازمان امنيّت سمنان ببازي...! مُلتفت شدي..؟!
ـ چرا بايد اين كارو بكنم؟!
ـ چون ما ميفرمائيم ...!
ـ شما؟!
ـ فوضولي موقوف وگرنه بد ميبيني...!
بهروز نپذيرفت و همان شب موقع برگشت به خانه او را با اتومبيل زدند و پاي او مجروح شد. ولي باز فرداي آن روز در مسابقه شركت كرد و حريف را خاك كرد، امّا داور «بهروز» را بازنده اعلام كرد. در جريانات انقلاب، اكبر و ناصر به همراه «شهيد احمدي پور» به فعّاليّت پرداختند. قبل از پيروزي انقلاب جبرائيل بازنشست شد.
با آغاز جنگ به عنوان كمك راننده، در انتقال رزمندگان و كمكهاي مردمي فعّاليّت كرد.
اكبر، ناصر و بهروز هميشه در جبهه بودند، ناصر از طرف پادگان امام حسين(ع) به منطقهي «رقابيّه» اعزام شد و حين عمليات «فتح المبين» در 4 فروردين 61 به شهادت رسيد. در بهمن ماه همان سال، بهروز، عمليّات والفجر مقدماتي در «فكّه» شهيد شد. و محمّد در منطقه ي «فاو» در عمليّات والفجر 8 در تاريخ 11 اسفند 64 شربت شهادت نوشيد.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده