گذری کوتاه به شرح زندگانی و پیام ارزشمند طلاب و روحانیونی است که مشق عشق را از حجره های درس و بحث استان قزوین شروع کردند و خط پایانی آن را در حماسه هشت سال دفاع مقدس به پایان رساند .

نام کتاب: مسلخ عشق

نویسنده: حسن شکیب زاده

موضوع: سیری در زندگی و وصیت نامه در شهدای طلبه و روحانی استان قزوین

ناشر: اندیشه زرین قزوین

تیراژ: 3000 تسخه

تاریخ نشر: 1387

گذری کوتاه به شرح زندگانی و پیام ارزشمند طلاب و روحانیونی است که مشق عشق را از حجره های درس و بحث استان قزوین شروع کردند و خط پایانی آن را در حماسه هشت سال دفاع مقدس به پایان رساند . مسلخ عشق عنوانی است که از یکی از سخنان امام راحل برداشت شده و سرآغاز برای نگارش کتابی شده است که توسط حسن شکیب زاده و برای سیری در وصیت نامه و زندگی شهدای روحانیت استان قزوین نوشته شده است.

مسلخ عشق در 213 صفحه و شمارگان 3000 جلد توسط بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین منتشر شده است.

در قسمتی از این کتاب آمده است

شهید صادقی از آنجا که- همچون دیگر شهدا هیچ اموری را بالاتر از دفاع از اسلام و کشور نمی دانست، لذا جهاد در راه خدا را واجب تر از تحصیل قلمداد کرد و بنا به نیاز و ضرورت راهی جبهه ها شد و خود را به یگان مربوطه معرفی کرد تا در عملیات کربلای هشت شرکت کند.

این بار حضور او در جبهه های نبرد رنگ و بوی دیگری داشت. عطر شهادت او را مستانه به سوی خویش می کشید و گویا به او الهام شده بود که آخرین حضورش در جبهه است لذا در 23 فروردین سال 1366 از خاک پاک شلمچه، همچون پرنده ای سبک بال به سوی ملکوت اعلی پر گرفته و پرواز کرد تا او نیز به قداست خاک آفتاب زده جنوب بیافزاید.

شهید اباصلت علیخانی

شهید علیخانی در عملیات فتح المبین، بیت المقدس و فتح خرمشهر شرکت داشت، دوستان و همرزمان او می گویند: در شب عملیات غسل کرد و با دهان روزه در حمله ها شرکت می کرد، ابتدا به عنوان تک تیرانداز بود ولی با توجه به نیاز، او به صف آر پی جی زنان پیوست و بعد از شلیک اولین گلوله آر پی جی، بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن به پیشانی اش در 8 خرداد ماه سال 61 و بعد از اتمام چهار ماه حضور در جبهه و یک بار زخمی شدن،گفته اش به حقیقت پیوست و روح بلند و پاکش به آسمان ها پرکشید.

کتاب: مسلخ عشق صفحه:18

شهید محمد حسن چگنی

یکی از همرزمانش در مورد حالات او در شب عملیات می گوید: در شب عملیات کربلای 8، او را در حال عبادت و خواندن نماز شب دیدم. پس از التماس دعا گفتم: گروهان ما باید فردا به عنوان اولین گروهان به خط بزند. در جواب من گفت: امیدوارم خداوند همگی ما را دعوت به میهمانی خود کند. هیچ وقت این کلام را فراموش نخواهم کرد.

کتاب مسلخ عشق صفحه: 26

شهید حجت الاسلام سید علی اکبر ابو ترابی

ایشان خاطره خویش را از ملبس شدن به لباس روحانیت، در مشهد مقدس چنین بیان می دارد:

شبی که بنده می خواستم در مشهد مقدس معمم بشوم، با مرحوم آیت الله حاج شیخ مجتبی قزوینی در این رابطه مشورتی داشتم. همان شب، مرحوم جدمان(آیت الله حاج سید محمد باقر علوی قزوینی) را در خواب دیدم. خواب دیدم که قبر ایشان باز شد و آب زلالی با ماهی های سرخی که درون آب در رفت و آمد بودند، از میان قبر جوشید. بدن ایشان هم بر سطح آب بود و همین طور که بالا می آمد، بدن ایشان هم بر روی آب قرار گرفته بود. وقتی که آب به کف زمین رسید، نشستند روی آب و رو کردند به من و فرمودند: علی! ما نمرده ایم، زنده ایم. دو مرتبه روی آب خوابیدند و آب رفت پایین. بنده دیگر مطمئن شدم که نظر مبارک ایشان این بوده که ما هرچه زودتر معمم بشویم؛ لذا فردای آن مفتخر شدم به ملبس شدن به این لباس پر افتخار.

کتاب مسلخ عشق صفحه: 30

شهید حجت الاسلام سید علی اکبر ابو ترابی

ایشان وضعیت سخت زندگی خود در مشهد را در دوران طلبگی چنین بازگو می کند: یادم هست در مشهد مقدس، فقط نان سنگک می خریدم. آن را خشک می کردم و می خوردم چون شهریه مان خیلی ناچیز بود و به غیر نان سنگک نمی توانستیم چیز دیگر بخوریم. کار به جایی رسید که از یک نانوایی سنگکی ده، پانزده روزی به طور نسیه نان سنگک خریدم. در این فکر بودم که نان سنگک خریدن نسیه ای را هم قطع کنم که آن بنده ی خدا هم از دادن نان به طور نسیه ای امتناع نورزید.

تصمیم گرفتم کم کم از خرید نان سنگک نسیه ای خودداری بکنم که با مشکل مواجه نشوم. یادم است که یکی از طلاب مدرسه پشت بازار سرشوی، سید بزرگواری بودند. در آن روزهایی که این تصمیم را داشتم، ایشان در حال عبور از خیابان به من برخرود کردند و خیلی گرم با من احوالپرسی کردند و فرمودند: من چند روزی است که می خواستم شما را ببینم و شما را نمی شناختم. ایشان یک حواله ی پولی از تهران برای ما آورده بود. فکر می کنم از آن به بعد، دیگر به جایی نرسید که ما چیزی را نسیه از کسی بخریم. به هر حال، حضرت این عنایت را داشتند.

کتاب مسلخ عشق صفحه: 30-31

طلبه شهید علی اکبر احمدی

دوستانش در مورد او می گویند: پس از اصابت خمپاره به انبار مهمات، او برای خاموش کردن آتش رفت و در اثر انفجار مهمات، ترکش به سینه و سرش اصابت کرد، تا گفته اش به حقیقت بپیوندد.

5 روز قبل از شهات شهید بهشتی را در خواب دیده بود، در دفترچه خاطرات خود در این مورد نوشته است: روز جمعه 15 تیر ماه 1361 که از قزوین به طرف اهواز می رفتم، در قطار خوابیدم و دکتر بهشتی را در خواب دیدم، با قامتی رسا و استوار که عبا بر تن داشت و عمامه به سرش نبود در میان سالنی بود که چند نفر گرداگردش را گرفته بودند و با او صحبت می کردند. من خیلی دوست داشتم با او صحبت کنم که ناگهان دیدم، شهید بهشتی به طرف من آمد. من از بخش دوم کتاب جهان از خداست، پس خدا از کجاست، پیرامون عرفان، سئوالاتی از دکتر کردم و دکتر جوابی به من داد که از کتابش بهتر بود. بعد پیرامون شهید و شهادت، بشاراتی به من داد و ناگهان از خواب بیدار شدم.

کتاب مسلخ عشق صفحه: 43-44

شهید جعفر احمدی مقدم

در مدرسه صالحیه مشغول فراگیری علوم اسلامی شد و چند صباحی را در این مکان مقدس به تحصیل مشغول شد و همزمان با دوستانش در انتظامات نماز جمعه فعالیت می کرد و بعد از دو سال راهی قم شد تا از محضر اساتید آن دیار نیز بهره مند شود. به همین سبب در مدرسه حجتیه، رحل اقامت افکند و موفق شد مقدمات را در این مدرسه به پایان رساند

آغاز جنگ تحمیلی، عامل رنجش خاطر او شده بود. چرا که سن و سالش اجازه حضور در جبهه را به او نمی داد و او وقتی دشمن را در داخل سرزمین مقدس ایران می دید، بیشتر رنج می برد و غصه می خورد. روزی نبود که برای پیروزی رزمندگان اسلام دعا نکند. او از خدای متعال دائماً درخواست و التماس می کرد که شرایط شرکت او را در این جهاد مقدس، فراهم سازد و شهادت را نصیبش نماید و بالاخره این دعاها مستجاب شد و او توانست جواز حضور بگیرد و لباس رزم به تن نماید و در سن 19 سالگی راهی جبهه ها شود.

کتاب مسلخ عشق صفحه: 46

شهید جعفر احمدی مقدم

دوستان و همرزمان وی لحظه های شهادت و علت آن را این گونه نقل می کنند: او در حالی که مشغول سوخت گیری بود، خمپاره ای به خودروی حامل توپ 106 م. م اصابت کرد و شعله های آتش کین دشمن خودرو را به تلی از آهن تبدیل کرد و شهید احمدی نیز دچار سوختگی شدید گردید که در راه اعزام به بیمارستان، بر اثر شدت جراحات وارده، به خیل شهدای انقلاب و دفاع مقدس پیوست.

کتاب مسلخ عشق صفحه: 46-47

شهید نصرت الله انصاری

بعد از دستگیری و تبعید حضرت امام به عراق، شهید انصاری به عشق امام و دیدار ایشان و زیارت عتبات عالیات، به طور مخفیانه راهی نجف اشرف شد و توانست مراد و مقتدای خویش را زیارت کند. بعد از این دیدار، حضرت امام، ایشان را به عنوان نماینده خود در بانک تعاون منصوب کردند و بعد از عزیمت آقای موسوی خویینی ها، شهید انصاری رسماً سرپرستی این مؤسسه را بر عهده گرفت.

این شهید بزرگوار، پس از بازگشت از عراق به ادامه تحصیل و فعالیت سیاسی پرداختند و در سال 1345 و در سن 25 سالگی پای سفره عقد نشسته و با یکی از سادات هاشمی(از خاندان هاشمیان)پیوند مقدس ازدواج بست و بعد از ازدواج، مدت کوتاهی در قزوین ساکن شد. سپس به همراه همسرش به قم عزیمت کرد تا این که در یکی از روزهای اسفند ماه سال 1354، در حین خدمت به بانک تعاون، توسط دژخیمان رژیم شاه دستگیر و به زندان منتقل شده و بالاخره در زیر سخت ترین شکنجه های جلادان و مأموران به فیض عظیم شهادت نایل گشت.

کتاب مسلخ عشق صفحه:64

شهید نصرت الله انصاری

حضرت آیت الله باریک بین، امام جمعه قزوین در مورد عشق به امام و فعالیت سیاسی و مبارزات شهید انصاری این گونه می فرمایند: شهید انصاری، مردی وارسته بود که تمام فعالیت هایش فی سبیل الله بود از هیچ کاری در این راستا دریغ نمی کرد. آرزوی او پیروزی اسلام و برافراشتن پرچم اسلام در این مرز و بوم و بزرگترین آرزویش، شهادت بود.

همیشه عکس حضرت امام در جیب بغلش بود و با شنیدن حرفهای امام بسیار مسرور و خوشحال می شدند.

شهید انصاری خود را وقف مردم کرده بود و در این راه از هیچ تلاشی فروگذار نمی کرد. خود را مبلّغ دین اسلام و فرهنگ شیعه ، و تبلیغ را وظیفه اصلی خود می دانست، که در این راه تلاش زیادی کرد و به مبالغه با افراد ضد دین می پرداخت.

کتاب مسلخ عشق صفحه:64-65

شهید نصرت الله انصاری

حضرت آیت الله باریک بین، در خصوص اخلاق و رفتار ایشان اینگونه توصیف می کنند: با افراد غریبه و کسانی که تازه با او برخورد داشتند چنان صحبت می کرد که آنان را شیفته و مجذوب خود می ساخت.

دیگران او را مردی با تقوا و از جان گذشته می دانستند و در کارها ی جمعی، همیشه یکی از سخنرانان و نظردهندگان بود. اغلب نظریه های ایشان عملی تر بود. بسیار شجاع بود، یعنی کارهای بسیار حساس و کلیدی که در راستای مبارزات انجام می دادیم؛ به عهده ایشان بود.

شهید انصاری با شهادت ، به عنوان اولین روحانی شهید استان قزوین، مهر تأیید به فرمایش جاودانه ی امام خمینی زده که فرمود: در هر نهضت و انقلاب الهی و مردمی، علمای اسلام اولین کسانی بوده اند که به تارک جبینشان خون و شهادت نقش بسته است.

کتاب مسلخ عشق صفحه: 65

طلبه شهید محمد حسن بهشتی

همرزمش در این باره در مورد اوصاف او می گوید، محمد حسن، عاشق امام بود. هدف از جبهه رفتن را یاری رساندن اسلام و پیش برد اهداف انقلاب می دانست. لذا مدام آرزوی شهادت و زیارت کربلا را داشت. زهد، تقوا، اخلاص، شجاعت و اخلاق نیک، از خصوصیات با ارزش وی بود.

کتاب مسلخ عشق صفحه: 75

شهید اسدالله زارعی

پدر دلسوخته این شهید بزرگوار در مورد آخرین وداع فرزندش می گوید: فرزندم در آخرین وداع با من، ضمن این که لبخند رضایت بر لبهایش نقش بسته بود، با کلامی دلنشین گفت: پدرم! پدر عزیزم! هرکس بعد از بنده خدمت شما رسید به او بگویید که فرزندم در راه اسلام و برای دفاع از ناموس و کشور عزیزش به جبهه رفت و اگر شهید شدم، بدان که به آرزوی خود نایل آمده ام.

کتاب مسلخ عشق صفحه: 120

شهید غلامرضا زارعی

شهید غلامرضا زارعی همانطور که گفتیم انسانی بود پاک و کسی بود که به حق الله و حق الناس فوق العاده توجه می کرد. پدر ش که خود از روحانیون وارسته شهر است درباره رعایت حقوق مردم می گوید: او آنچنان به مردم احترام می نهاد و آن قدر حق الناس را رعایت می کرد که اولین بار که عازم جبهه بود، به روستای محل تولدش رفت تا از صاحبان باغ هایی که در ایام کودکی از میوه هایشان خورده بود، رضایت و حلالیت بگیرد.

کتاب مسلخ عشق صفحه: 122

شهید غلامرضا زارعی

پدر این شهید سعید، در مورد الهامی که برای شهادت فرزندش به او شده است، چنین توضیح می دهد: شبی مادرش خواب می بیند که علامت جنگ نمایان می شود، در همان حال سه جوان آمدند و گفتند: یکی از فرزندانت شهید شده است. گفتم: کدامیک از آنهاست؟ او را آوردند، دیدم غلامرضاست.روی پیشانی اش نشانه الله بود، من گریه کردم،

یکی گفت: ناراحت نباش، حضرت زهرا (س) بالای سرشان است.

ساعت حدود 5/10 شب 4/10/64 بود تاریخ زدم ویادداشت کردم و بعد از مدتی برادر و همرزمانش آمدند و ماجرای شهادت را شرح دادند که کاملاً مطابق رؤیای مادرش بود.

کتاب مسلخ عشق صفحه: 122-123

طلبه شهید محمودرضا سانی خانی

من در پادگان دو کوهه بودم. آمد نزد من وگفت: پدر! سلام مرا به مادر برسان. من به احتمال زیاد شهید می شوم. در مرگم ناراحت نشوید. لباس رزم مرا برادران دیگرم بپوشند و به مبارزه ادامه دهند. من آرزوی دیدن کربلا و امام را دارم.

کتاب مسلخ عشق صفحه: 125

طلبه شهید قدرت الله فصیحی رامندی

پاسدار گرانقدر، فرج الله فصیحی، برادر شهید در این باره می گوید: با توجه به وضعیت خانوادگی و روحیات مادرم، زمان اعزام به جبهه به ایشان گفتم: شما صبر کنید تا من از جبهه برگردم بعداً شما بروید. در ظاهر چیزی به من نگفت، اما پس از حدود دو هفته که در جبهه بودم، به اتفاق عده ای از بسیجیان آمد، در اولین برخورد چیزی نگفتم تا اینکه به گردان خودم آمد، یک شب هنگام سرکشی به سنگر ایشان، به او گفتم: قرار بود تا زمانی که من در جبهه هستم شما نیایی! پس از لحظه ای مکث و تبسم گفت: شما برای خودتان آمدید، من هم برای سعادت خودم آمده ام.

کتاب مسلخ عشق صفحه: 149

طلبه شهید حسن ماخانی

شهید ماخانی که با شروع جنگ ماهها در جبهه و خدمت و دفاع از مرزهای مقدس اسلام مشغول بود. پس از بازگشت از جبهه با توجه به خصوصیات اخلاقی و حسن شهرت، به سرپرستی بسیج شهر تاکستان انتخاب شد و از سال 1361 تا آذر ماه سال 1362 در این ناحیه خدمت کرد.

ایشان در 1/2/62 به اصرار خانواده و به دلیل پای بندی به سنت نبوی، پیمان مقدس ازدواج بست به خاطر علاقه به حضرت امام خمینی(ره)، زمان عقد خود را به تعویق انداخت، تا صیغه عقدشان توسط حضرت امام جاری شود و سرانجام آن دو موفق شدند تا در حضور امام و مقتدای خود، پیمان زندگی ببندند.

حاصل این پیوند مقدس، یک پسر به نام محمد محسن بود که بعد از شهادت پدر متولد شده و حاصل زندگی مشترکی است که با شهادت پدر برای مادر به یادگار ماند.

شهید ماخانی حدود 18 ماه در جبهه ها حضور داشت و در تمام مراحل حضورش به عنوان فرمانده دسته های نظامی خدمت می کرد. از فرماندهی فقط اسمش با او بود، او در تمام حملات و عملیات ها، همچون سربازی عادی در کنار همرزمانش قرار می گرفت

و می جنگید و بالاخره پس از ماهها رشادت و دلاوری، بر اثر اصابت تیر و ترکش دشمن، در عملیات خیبر و در جزیره مجنون، در تاریخ 7/12/1362 به همراه تنی چند از همرزمان خود به شهادت رسید و سال ها پیکر پاکش میهمان خاک جبهه های جنوب بود، تا اینکه جویندگان پیکر مطهر شهدا، نشانی از او یافته و به سالها انتظار پایان دادند و در هجدهم تیر ماه سال 1367 استخوانهای این پرنده سبک بال و پر سوخته، به روی دست همرزمان و رهروانش تشییع و در مزار شهدای قزوین به خاک سپرده شد.

کتاب مسلخ عشق صفحه: 164

طلبه شهید حسن ماخانی

همسر شهید ماخانی در مورد شهید و علاقه اش به شهادت این گونه می گوید: در جلسه ای که امام خمینی(ره) خطبه عقدمان را خواندند، ایشان دستخط مچاله شده ای را به حضرت امام دادند که در آن برای شهید شدن خود، از حضرت امام درخواست دعا کرده بود.

آری! محمد حسن ماخانی سربازی که خمینی کبیر را امام و رهبر خود می دانست و از جان و دل عاشق او بود و برای شهادت دست به دامانش شده بود، اطاعت و حمایت از او را واجب می دانست و در فرازی از وصیت نامه اش آورده است: برادران و خواهران! تا جان در بدن دارید، از امام عزیز و اسلام حمایت کرده و سراپا مطیع امام باشید و جز خط امام از هیچ خط و روشی پیروی نکنید.

کتاب مسلخ عشق صفحه: 164-165

شهید ابراهیم مظفری

ایشان بارها به مناطق عملیاتی اعزام و سرانجام در روز 23/10/65 جهت شرکت در عملیات کربلای 5 راهی منطقه جنوب گردید و به همراه نیروهای لشکر 17 علی بن ابیطالب (ع) به مقاومت و دفاع پرداخت و به عنوان تک تیرانداز، به انجام وظیفه مشغول شد. در حین عملیات وقتی با تیربار دشمن مواجه شدند که نیروهای لشکر اسلام را آماج رگبار خود قرار داده بود، با کسب اجازه از فرماندهی دسته، داوطلبانه جهت خاموش کردن تیر بار به جلو رفته و به سمت تیربارچی، تیراندازی کرد و پس از خاموش کردن تیربار از ناحیه دیگر مورد اصابت گلوله بعثیان کافر قرار گرفت و بلافاصله جسم پاکش نقش زمین شد و به شهادت رسید و پیکر مطهرش همانند بدن پاک مقتدایش حسین بن علی(ع) در زیر آفتاب سوزان جنوب باقی ماند.

کتاب مسلخ عشق صفحه:174

شهید ابراهیم مظفری

حجت الاسلام سید علی اکبر موسوی، در مورد اوصاف او چنین می گوید: شهید مظفری طلبه ای بود فاضل و با تقوا و درسخوان، ایشان خیلی منظم و نسبت به برنامه های مدرسه مقید بود وبر ای استادان خود خیلی احترام قائل بود.

کتاب مسلخ عشق صفحه: 174

روحانی شهید، محمدعلی ملک پور قزوینی

حجت الاسلام و المسلمین حسینی اشکوری در مورد اوصاف این شهید گرامی می گوید: از جهت روحی و تزکیه نفس، آن چنان به سرعت سیر می کرد که بیشتر مسایل روحی و سازندگی نفس را که نسبت به خودش و سن کمش باور آن مشکل است، در جهت تواضع و ایثار و عشق به شهادت و سایر مکارم اخلاق عمل کرد و پیشرو همه ی رفقایش بود.

کتاب مسلخ عشق صفحه: 181

روحانی شهید، محمدعلی ملک پور قزوینی

خواهر شهید ملک پور ویژگی های برادر شهیدش را این گونه بیان می دارد: حضوری فعال در نماز جماعت داشت، به طوری که نمازهای یومیه اش را همیشه به جماعت می خواند، در نماز جمعه فعالانه شرکت می کرد. فوق العاده انسانی اجتماعی بود، با اخلاق خوش با همه برخورد می کرد به طوری که زبانزد همه بود. مهمترین توصیه اش رعایت حجاب اسلامی، تلاوت قرآن و عمل به دستورات قرآن و بزرگترین آرزویش، شهادت بود.

کتاب مسلخ عشق صفحه: 181

طلبه شهید مهدی همایونی افشار

شهید همایونی با پیشانی بند یا زهرا(س) شهره خاص و عام شده بود و همرزمان شهیدش در مورد رمز و راز این پیشانی بند می گویند: شهید همایونی افشار، هرگاه می خواست در عملیاتی شرکت کند به دنبال پیشانی بند یا زهرا(س) می گشت.

روزی از او پرسیدند: مگر فرقی هم بین این پیشانی بند ها وجود دارد؟ شهید در جوابشان می گوید: من مادر ندارم! به عشق مادرم این یپیشانی بند را می بندم.

کتاب مسلخ عشق صفحه: 209


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده