چون حسین وسط آن قایق ایستاده بود؛ آرامش دلپذیری در چهره اش موج می زد.
بهمن هزار و سیصد شصت و سه هوا خیلی سرد بود.

در یکی از روزها ساعت سه بعدازظهر، همه ی ما دور هم جمع شده بودیم.

باد زوزه می کشید و سوز سرما تا مغز استخوانمان را می سوزاند.

دستور رسید؛ همه نیروها سوار قایق شوند.

سوار شدیم و بر روی رود کارون به حرکت در آمدیم.

قایق ها به پیش می رفتند و ما نگاه می کردیم؛ به آب.

کسی چیزی نمی گفت.

درست وسط رودخانه همه ی قایق ها دور تا دور یکی حلقه زدند.

چرا؟

چون حسین وسط آن قایق ایستاده بود؛ آرامش دلپذیری در چهره اش موج می زد.

صلوات فرستاد.

گفت: برادران عزیزم می خواهیم همگی وارد آب رودخانه شویم.

یکی گفت: هوا خیلی سرد است.

حسین لبخند زد و نگاهش کرد.

او هم خجالت کشید و سرش را پایین انداخت.

دیگر کسی اعتراض نکرد.

حسین برگشت و به ما نگاه کرد؛ با لبخند قشنگی که بر روی لب داشت.

گفت: آماده اید؟

کسی جواب نداد.

حسین دست به کار شد؛ اول پای مصنوعی اش را درآورد و کنار قایق گذاشت.

بعد به آب زد.

به آب زد و شنا کنان به پیش رفت.

همه جا خوردند.

جا خوردند و یکی یکی توی آب پریدند.

کتاب: چیدن سپیده دم، ص21

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده