معرفی کتاب؛
کتاب "کاکا علی" به قلم ایوب پرندآور در سال 1394 به چاپ رسیده است.
نوید شاهد فارس، کتاب "کاکا علی" به قلم ایوب پرندآور به بیان زندگی و خاطرات سردار شهید عبدالعلی ناظم پور می پردازد.
این کتاب با 3000 نسخه شمارگان  در 356 صفحه توسط انتشارات سرداران شهید استان فارس در سال 1394 به چاپ رسیده است.

«کاکا علی»

در صفحه 279 کتاب چنین می خوانیم:
«...قاسم که از سر شب توی آب بود انرژی اش داشت کم می شد. مسعود دستش را گرفت و کمکش کرد تا شنا کند.
هم می ترسیدند تیر بخوردند،هم می ترسیدند قایق هایی که برای نجات بچه ها رفته اند در تاریکی روی سرشان بیایند.
از آن چه می ترسیدند سرشان آمد.یکی از قایق ها پر از نیرو از سمت عراق داشت بر می گشت.
شروع کردند به دست تکان دادن و سر و صدا کردن.
قایق نزدیکتر شد.یک باره صدای انفجاری آمد.گلوله ی آرپی جی زیر قایق خورد و موج انفجارش قایق را به هوا بلند کرد.قایق در هوا منفجر شد و تکه های آن روی آب ریخت و چند دقیقه بعد ،آب آرام شد.موج انفجار به مسعود و قاسم هم رسید و تلاطم آب برای لحظاتی تعادلشان را به هم زد.
قاسم در حال بی هوشی بود که چشم مسعود به افق خورد و متوجه شد که هوا روشن شده و صبح طلوع کرده و باید نماز بخواند.
هم قاسم را می کشید هم نماز می خواند.
وسطهای نماز،چند لحظه نیمه بی هوش می شد و تا به هوش می آمد نمازش را ادامه می داد.
یک باره پایش به زمین خورد و امید پیدا کرد.تمام توانش را جمع کرد و داد زد:"کمک..."
سیاهی چند غواص را دید که داخل آب پریدند و بی هوش شد.
چند روز بعد در بیمارستان بستان،رو به راه که شد تصمیم گرفت به پادگان امام خمینی اهواز؛مقر لشکر 33 المهدی(عج)برگردد.
شب جمعه بود که وارد پادگان شد و رفت مقر تخریب.
صدای کاکا علی که داشت با سوز خاصی دعای کمیل می خواند به گوشش رسید و جان گرفت.
نمی دانست کی شهید شده و کی زنده است.
خوشحال شد که کاکاعلی زنده است.
معلوم بود به یاد شهدای کربلای 4 مراسم گرفته اند.در آستانه ی در ایستاد.بچه ها رو به قبله و پشت به او بودند.
کاکاعلی اسم بچه هایی را که شهید و مفقود شده بودند،یکی یکی بر زبان می آورد و میگفت:"به یاد برادر شهیدمون مهدی مهربان و آن همه خلوص و بی ریایی اش،به یاد برادر بسیجی شهیدمون فرهاد افسر...و لحظه ای که مسعود پا داخل آسایشگاه گذاشت مداح داشت می گفت:"به یاد برادر شهیدمان مسعود عضدی که مظلومانه در آب های اروند به شهادت رسید..."
مسعود تا فهمید که اسمش جزء شهدا رفته،شوخی اش گل کرد و بلند گفت: "مسعود حاضر..."
یک باره همه به سمت در ورودی چرخیده و مسعود را دیدند که در چارچوب در ایستاده ، دعا به هم خورد و بچه ها ریختند روی سر مسعود...»
انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده