مصطفی احدی برادر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: پسر عمه ام ماجرا را اینطور تعریف کرد که چه‌طور یکی از خروس‌های ننه را قایمکی دزدیده و با بچّه‌های روستا کباب کرده‌اند. گفت: «ولی بعدش رفتیم و ازش حلالیت گرفتیم. خواستیم پولشو حساب کنیم که نذاشت و گفت: «صدقه‌ی سلامتی شما.»

 

به گزارش نوید شاهد از زنجان، کتاب «چشم‌هایش می‌خندید» خاطرات شهید "حمید احدی" است که در سال 98 به همت حوزه هنری زنجان چاپ و منتشر شد.

 

خاطرات سردار شهید "حمید احدی" به قلم مریم بیات‌تبار، توسط انتشارات هزاره ققنوس چاپ و وارد بازار نشر شد.

 

شهید حمید احدی فرمانده خط‌‌شکن گردان حضرت امام‌سجاد (ع) لشکر ۳۱ عاشورا، متولد ۱۳۴۱ در زنجان بود که اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر در منطقه شرق دجله عراق به شهادت رسید.

 

 

 در بُرش 43 کتاب "چشمهایش می خندید" می خوانیم:

 

انگشت سبابه‌ی دست راست حمید در عملیات فتح‌المبین مجروح شده بود و باید چند روزی در مرخصی اجباری می‌ماند. پسر عمه‌ام امیر از تهران آمده و مهمان ما بود. یک روز با حمید برنامه ریختند که برای دیدن مادربزرگم به روستای قلی‌کندی بروند و حال و هوایی هم عوض کنند. حمید هر وقت به مرخصی می‌آمد، با هم به دیدن ننه می‌رفتیم. امّا این بار کاری برایم پیش آمده بود که با آن‌ها نرفتم. 

چند وقت بعد که با هم آلبوم را ورق می‌زدیم، چشمم افتاد به عکسی که حمید و امیر در کنار سیخ‌های کباب گرفته بودند. چند نفر از بچّه‌های روستا هم آن‌جا بودند. بهش گفتم: «ای ناقلا! بدون من حسابی بهتون خوش گذشته‌ها!»

خندید و سر تکان داد.

- این کباب‌ها ماجرای درازی داره.

- چه ماجرایی؟ تو مهمون کردی یا امیر؟

لبخند از لبش محو نمی‌شد.

- مهمون ننه قُربون بودیم.

تا آخر ماجرا را خواندم.

- پس بالأخره امیر کار خودشو کرد. بی‌چاره ننه!

امیر پسر شیطون و شلوغی بود. زیر چشمی نگاهش کردم.

- تو دیگه چرا حمید؟

از خجالت دست روی چشم‌هایش گذاشت.

- به خدا شیطون گول‌مون زد.

تعریف کرد که چه‌طور یکی از خروس‌های ننه را قایمکی دزدیده و با بچّه‌های روستا کباب کرده‌اند. گفت: «ولی بعدش رفتیم و ازش حلالیت گرفتیم. خواستیم پولشو حساب کنیم که نذاشت و گفت: «صدقه‌ی سلامتی شما.»

می‌خندید و می‌گفت: «هنوز باورم نمی‌شه که همچین کاری کرده باشم.»

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده