چهارشنبه, ۰۸ فروردين ۱۴۰۳ ساعت ۱۴:۴۹
مادر شهید شرف حصاری در وصف پسرش میگوید: دوست داشت به ديگران كمك كند دلش  مي خواست گرسنه بخوابد ولي ديگري سير باشد، همیشه جهاد می­کرد، به فكر افراد كم بضاعت بود، بسیار دلسوز و به فکر دیگران بود.

به گزارش نوید شاهد خراسان شمالی، شهید شرف حصاری نهم فروردین ماه 1346، در روستای حصارنیستانه از توابع شهرستان بجنورد به دنیا آمد. پدرش مراد و مادرش گل چهره نام داشت. تا سوم متوسطه درس خواند. جهادگر بود. از سوی جهادسازندگی در جبهه حضور یافت. هفدهم خرداد ماه 1366، در هورالعظیم غرق شد و به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای انصارالحسین زادگاهش قرار دارد. 

شهید جهادگر

 

زندگینامه شهید شرف حصاری را باهم میخوانیم:

مادر شهيد شرف حصاري هستم. شهيد سپيده دم در خانه بدنيا آمد اسم پدر بزرگش را بر روي او گذاشتيم ايشان شخص بزرگي بود . وقت درو بود كه به دنيا آمد در آن زمان امكانات نبود و زايمان به سختي انجام مي شد.

آن زمان ملايي در روستا بود و پدرش براي اينكه اذان را در گوشش زمزمه كند صدايش زد و بعد اذان را به گوشش خواند. شهيد هنگام تولد موهاي بور و چشمهاي آبي داشت از همه بچه ها درشت تر بود شبيه پدر بزرگش بود.

در طي دوران كودكي اصلاً مريض نشد حتي يكبار هم از يك قرص و يك دارو هم استفاده نكرد . با پدر خود هميشه به درو مي رفت  يك روز رفته بود تا براي دام علف بياورد كه دست خود را بريده بود و ما دست او را ضد عفوني كرديم و خوب شد.

 زماني كه از مدرسه مي آمد مستقيم مي رفت كمك پدرش براي كارهاي درو، گندم و جو ... وقتي هم كه به بجنورد آمديم هم درس مي خواند و هم به كار بنايي مي رفت ورزش هم  مي كرد ورزش كشتي  مي رفت كه الان برادر كوچك شهيد باشگاه دارند و در رابطه با كشتي مقام گرفته اند.

با اينكه 9 فرزند داشتم ولي هيچ كدام مريض نشدند انگار كه خدا خودش داد و خودش هم آنها را بزرگ كرد.

در مدرسه ياد بود حصار درس خواند راهنمايي را در مدرسه امير كبير گذراند. زماني كه انتخاب رشته مي كرد به منزل آمد و گفت رشته اي را آورده ام كه رشته ماشين افزار است كه اگر رو به راه شود يك اولاد را مي توان از طريق آن خرج داد. كه بعد از آن به جبهه رفت  اهالي روستا او را تشييع جنازه كردند و پرچم سبز زده بودند همه جا كنار خيابان هم پرچم سبز ديدم.

 

شهيد كه مي خواست به جبهه برود تمام وسايلش را جمع و چند نوع مدال طلا كه داشت همه را كنار گذاشت و من همه را به معصوم زاده بردم . شرف درس را خيلي دوست داشت دلش مي خواست كارگاه بزند و خودش كار كند و مهندس شود حتي دوست داشت در كارگاه چندين نفر شاگرد داشته باشد.

 بچه شلوغي بود و با خواهرش خيلي دعوا مي كرد يكبار با خواهرش دعوا كردند و دست خواهرش درآمد و من دعوايش كردم بعد شرف دست او را بوسيد و معذرت خواهي كرد وقتي مي گفتم شرف جان اين كار را انجام بده مي گفت خواهرها هستند انجام مي دهند

خواهر و برادرانش را دوست داشت و با آنها مهربان بود، خانواده نيز به او علاقه داشتند يكي از دلايلش اين بود كه اسم پدربزرگشان را روي او گذاشته بودند. شب ها اجازه مي گرفت و با دوستان راديو بر مي داشتند و مي رفتند با هم صحبت مي كردند وقتي بر مي گشت ساعت 7 يا 8 شب بود همسايه ها مي گفتند از شرف خوشمان مي آيد بخاطر اينكه زود مي خوابد.

زمان انقلاب ما در روستا بوديم عكسي از امام را به منزل آورده بود و نگاه مي كرد و به ما هم نشان مي داد و مي گفت ببينيد اين عكس امام است او به ايران آمده ببينید چقدر زیبا است.

زماني كه تابستان ها كار مي كرد. پولش را به من و پدرش مي داد هميشه مي گفت مادر برايت گردنبند طلا مي خرم. دوست داشت پول زياد داشته باشد و ثروتمند شود. ورزش وزنه برداري هم مي كرد و هر روز به مقدار وزنه هايش اضافه مي كرد كه حالت قالب بندي هاي سيمان بود و بعد از اينكه شهيد شد برادرش راه او را ادامه داد و الان هم باشگاه دارد و در آنجا كار مي كند 15 سال باشگاه رفت و بعد از خدمت سربازي زن گرفت و در حال حاضر هم كه در باشگاه خود، كار مي كند.

شهيد شرف حصاري سربازي نرفت ولي خودش را آماده براي رفتن به سربازي كرده بود و تحت تاثير شخصي به نام دستجردي به جبهه رفت آن زمان كرايه نشين بوديم. آقاي دستجردي معلمش بود . خيلي او را دوست داشت براي خانه كه نان مي خريد براي معلمش هم نان مي خريد و براي ايشان هم مي برد.

پسرم وقتي مي ديد كه شهيد مي آورند بيشتر تمايل داشت به جبهه برود. به او گفتم كه نرو شهيد مي شوي، گفتم چهل شهيد آورده اند ايشان گفت هر چه خواست خدا باشد. صبح پدربزرگش آمد در خانه ما را زد، لباس سياه پوشيده بود گفت شرف مجروح شده گفتم چرا سياه پوشيدي گفت بيا سوار ماشين شو برويم، رفتيم معصوم زاده ديدم كه شهيد شده است. فقط يكبار به جبهه رفت و در همان يكبار هم شهيد شد، براي وضو رفته بود كه خمپاره از بالا آمده بود و به ايشان اصابت كرده بود.

 ساعت 2 از خانه بيرون رفت و براي اعزامش من نرفتم فقط پدرش رفت از من پول خواست 400 تومان به او دادم سوار ماشين شد و پدرش هم با دوچرخه اش رفت وقتي به او رسيد كه سوار ماشين شده بود فقط برايش دست تكان داده بود.

مي گفت اگر من شهيد شدم يك سنگ قبر مخصوص برايم درست كنيد روز قبل از اينكه به جبهه برود از همه مي خواست كنار هم غذا بخوريم؛ با بچه هاي جهاد رفته بود و وقتي دوستانش برگشته بودند تعريف مي كردند كه وقتي در جبهه بوديم يكدفعه اي صدايي آمد شرف ترسيد و گريه كرد بعد ما مي گفتيم كه مي خواستي نيايي؟ براي وضو كه با قايق رفته بود خمپاره به آنها خورده بود و هر چه گفتيم حصاري بيا بيا ولي از او هيچ اثري نبود.

در نامه اش نوشته بود كه رفته بوديم قم و در آنجا تصادف كرديم ماشينمان نصف شده بود ولي الان حالم خوب است در حال حاضر روي پشت بام در اهواز هستم و جايم كه مطمئن شود برايتان نامه مي نويسم.

بعد از شهيد شدن خواب ديدم كه هر وقت كه مي روم مي بينم كنار من نشسته و غذا  مي خورد و مي گويد مادر غذا كم است زياد بپز و مي گفت تو كه پيش زنها نشسته بودي من تو را مي ديدم.

وقتي كه ساكش را آوردند فقط يك چپيه و يك لباس جبهه بود كه همه آنها را به «امام زاده سید عباس» دادم. من برايش لباس خريده بودم يك پيراهن خط دار آبي و شلوار كه خواهرش خواب ديده بود كه همان لباسها را پوشيده. هميشه به فكر افراد كم بضاعت بود. دوست داشت به ديگران كمك كند دلش  مي خواست گرسنه بخوابد ولي ديگري سير باشد.

اگر چيزي مي خورد اول به خواهر و برادرش تعارف مي كرد. هميشه كتاب مي خواند از رشته خودش راضي بود و مي خواست كار كند و درس بخواند و مهندس شود، در كنار آن ورزشكار هم شود. هروقت 20 مي گرفت 50 تومان به او مي دادم و كلي خوشحال مي شد و پولش را داخل قلك  مي انداخت.

به امام خميني خيلي علاقه داشت عكسش را روي ديوار زده بود ودوست داشت هر چه سريعتر به جبهه برود. دوست داشت هر روز به حرم امام رضا برود.

كم حوصله بود، وقتي چيزي به دلش نبود داد و بيداد مي كرد. به حجاب خواهرش خيلي حساس بود حتي مي گفت كه نزد برادرانش هم چادر را برندارد و مي گفت كه از مادر ياد بگيريد هيچ وقت به پسرها نگاه نكنيد در خانه هم كه بود خواهرانش را زير نظر داشت كه چگونه رفتاري دارند و چه كار مي كنند. و روسري خود را برندارند.

 کارهای شخصی اش را خودش انجام میداد، همه وسايل شخصي خود را جدا كرد و مي گفت هر كس لباس خودش را جدا كند و ظرف و وسايلش را كنار گذاشت و مي گفت هر كس كار خودش را انجام دهد و مادر را اذيت نكند. اگر پيراهنش كثيف مي شد خودش مي شست.

 اگر شيريني دستش بود نصف مي كرد و به برادرانش هم مي داد. اگر مهمان مي آمد كسي نبود خودش از مهمان ها پذيرايي مي كرد چايي مي گذاشت ودر کارهای خانه بسیار کمک می­کرد.

وقتي شهيد شده بود مراسم را در بجنورد گرفته بودند و وقتي كه گفتند شهيد شده و آمدم ديدم همه تلاش مي كنند فرش پهن كرده اند و همه جا را مرتب مي كنند و از جهاد هم وسايل آورده اند. بشكه ها را پر از آب كردند آن زمان برق و آب نداشتيم شهيد را برده بودند معصوم زاده سه شهيد بودند كه سومين شهيد پسر من بود و بعد پدرش گفت مراسم را در منزل خودمان بگيريم و پرچم زديم. پدرش خيلي گريه مي كرد خودش را به در و ديوار مي زد و بی تابی می­کرد.

شهيد شرف حصاري انقلاب پرست بود و مي دانست كه جهاد چيست و خداوند كريم خواست كه او شهيد شود او هم به آرزويش رسيد.

 

 

                                                                                                     

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده