قسمت نخست خاطرات شهید «شکرالله شحنه»
يکشنبه, ۱۹ فروردين ۱۴۰۳ ساعت ۱۰:۱۷
برادر شهید «شکرالله شحنه» نقل می‌کند: «پدر گفت: هر کاری بخوای برات می‌کنم، اصلاً خونه رو به نامت می‌کنم، فقط نرو! گفت: یعنی خدا این قدر قبولم نداره وقتی شهید شدم یک خونه بهم بده تا همه با هم توی اون زندگی کنیم؟»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید شکرالله شحنه» هفتم دی‌ماه ۱۳۴۱ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش عبدالعلی و مادرش منور نام داشت. دانش‌‏آموز چهارم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. دوم فروردین ۱۳۶۱ با سمت آرپی‌جی‌زن در کرخه‌نور بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای امامزاده یحیای زادگاهش واقع است.

خانه‌ای در بهشت

این خاطرات به نقل از برادر شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

صدای رجزخوانی پدر و پسر

کنار پدر نشست و گفت: «بابا! نبینم توی فکر باشی.»

پدر لبخند کمرنگی زد و گفت: «توی فکر گذشته هستم. سختی‌هایی که کشیدم. دو تا جوونی که از دست دادم.»

در حالی که به سمت پدر خیز برمی‌داشت، با خنده‌ای زیرکانه گفت: «باباجون! به جای فکر کردن به گذشته، فکر الان رو بکن که قراره با همچین پهلونی کشتی بگیری.»

دقایقی بعد، خانه از صدای رجزخوانی و خنده آن دو پر شد.

آقا رو خیلی بیشتر از شما دوست دارم

کوچه‌ها چراغانی شده بود. عکس امام را تقریباً روی در و دیوار همه محله‌ها می‌شد دید. عده‌ای از مردم هم در کوچه‌ها شیرینی پخش می‌کردند، چون امام بعد از چند سال دوری به ایران برگشته بود. شکرالله عکس آقا را در دست گرفته بود و چشم از آن برنمی‌داشت.

پدرش گفت: «شکرالله! چرا نشستی و زل زدی به این عکس؟»

نفس عمیقی کشید و گفت: «بابا! یک چیز بگم ناراحت نمی‌شی؟»

پدر گفت: «نه، بگو!»

گفت: «احساس می‌کنم آقا رو خیلی بیشتر از شما دوست دارم.»

می‌خوای پیش امام حسین روسفیدت کنم؟

نگاهش را از گل‌های قالی برداشت و از برادرش پرسید: «داداش! اگه الان سال شصت هجری باشه و صدای «هل من ناصر» امام حسین رو بشنوی چکار می‌کنی؟»

برادر کمی فکر کرد و گفت: «با دست خالی هم شده به کمکشون می‌رم.»

لبخند کمرنگی زد و از برادرش سیف‌الله پرسید: «شما چکار می‌کردی داداش؟»

گفت: «خب معلومه که می‌رم کمک آقا.»

سپس نگاهی به صورت شکسته پدر کرد و گفت: «بابا! اگه صدای کمک خواستن آقا رو بی‌جواب بگذاریم چی؟»

پدر بعد از کمی سکوت گفت: «اون وقت فردای قیامت باید جواب پس بدیم که چرا شنیده رو نشنیده گرفتیم.»

در حالی که لبخند می‌زد، گفت: «آفرین بابا! حالا می‌شه بگین وقتی پسر امام حسین کمک می‌خواد و اسلام در خطره، باید چکار کرد؟»

پدر بغض کرده بود. هیچ حرفی نزد. شکرالله دستان زمخت پدر را نوازش کرد و با صدایی آرام گفت: «می‌خوای پیش امام حسین روسفیدت کنم؟»

متعجب به پسر نگاه کرد و گفت: «چطوری؟»

شکرالله گفت: «اجازه بدین به کمک پسرش برم!»

خانه‌ای در بهشت

ابروهایش را درهم کشید. ساکت شد. سکوتش بیشتر پدر را آزار می‌داد.

پدر گفت: «هر کاری بخوای برات می‌کنم، اصلاً خونه رو به نامت می‌کنم، فقط نرو! خواهش می‌کنم نرو!»

رو به پدر گفت: «باباجون! شما می‌گی یعنی خدا این قدر قبولم نداره وقتی شهید شدم یک خونه بهم بده تا همه با هم توی اون زندگی کنیم؟»

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده