نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - برش سوم
محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: به جلوی در سنگر نگاه کردیم. کنار پتوی خاکی رنگ روی موکت، به ورقه‌های آهنی زل زدیم. فرمانده چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد: گونی های شن رو میزاریم روی اینها تا وقتی گلوله ی موشک به سمتمون شلیک میشه، اوّل به این گونی ها بخوره و بعد منفجر بشه. اینجوری دیگه موشک و خمپاره به داخل تانک نمیره.
کد خبر: ۵۴۴۳۸۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۹/۳۰

محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: بچه ها می خواستند میوه ها را بخورند. پرتقال ها را از دست حسین گرفتم و گفتم؛ بچّه ها نخورین، می خوان ما رو مسموم کنن. پرتقال های خوب رو خودشون میخورن و گندیده ها رو به ما میدن.
کد خبر: ۵۴۴۳۸۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۹/۱۶

منیره قریشی مادر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: دلم می خواست بدرقه اش کنیم که او گفت؛ چند نفری هستن که پدر و مادر ندارن، بعضی‌ها شونم که بدون اجازه اومدن و کسی نیست بدرقه‌شون کنه. نمی‌خوام با دیدن شما حسرتی تو دل‌شون بمونه. جوابی نداشتم بدهم. فقط تا سر کوچه رفتم و دور شدنش را تماشا کردم.
کد خبر: ۵۴۴۳۸۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۹/۲۳

منیره قریشی مادر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: روزی حمید لباسی خریده بود. چپ‌چپ نگاهش کردم. شانه‌هایش را بالا انداخت. خب چی کار کنم که دوست دارم تمیز و خوش‌تیپ باشم. پیامبر خودش گفته ظاهرمون رو تمیز نگه داریم و مرتّب باشیم.
کد خبر: ۵۴۴۳۸۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۹/۰۹

محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: بعد از سه روز، کار برچلو تمام شد. از لودر پایین آمد. او را در آغوشم کشیدم و پیشانی اش را بوسیدم. فرمانده ستوان یکم کماجی به سمتمان آمد و گفت: آفرین برچلو! تشویقیات فراموش نمیشه.
کد خبر: ۵۴۲۲۰۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۳۰

محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده‌های رملی" روایت می‌کند: نزدیک تحویل سال بود، داشتم فکر می‌کردم به جز سیم چین و سیم خاردار، چه چیزهایی تو سفره ی هفت سین بذاریم؟
کد خبر: ۵۴۲۲۰۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۲۲

محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: درگیری شدید بود و عراق آتش تهیّه ی سنگینی اجرا میکرد. احتمال حمله وجود داشت. آخرین خدمه ی تانک که پیاده شد، به سمت تانک خراب رفتم. سر یکی از پیچ ها، احساس کردم ماشینی با سرعت به سمتم می آید.
کد خبر: ۵۴۲۲۰۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۱۸

محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: روزی سر به سر مش عباس گذاشتیم او به من گفت؛ منو سرکار نذار عرفان، این غازه. تا هوا تاریک نشده منقل بیارین بخوریمش.
کد خبر: ۵۴۲۲۰۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۰۹

کریم احدی پدر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: یکی از همسایه ها یک روز به من گفت؛ من از ذکر مصیبت مداح گریه‌ام نگرفت. وقتی حمید رو دیدم که زانوی غم بغل گرفته و به پهنای صورتش اشک می‌ریزه، اون‌قدر تحت تاثیر قرار گرفتم که از خودم خجالت کشیدم و گریه‌ام گرفت.
کد خبر: ۵۴۲۲۰۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۱۶

گیتی احدی خواهر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: خواهر شوهرم خانه ما مهمان بود، موقع برداشتن شیرینی گفت: «حمید خان! شیرینی مرتضی رو خوردیم. این دفعه وقتی از منطقه برگشتی، می‌خوایم بیایم عروسی تو.» حمید جوابی داد که همه خندیدیم.
کد خبر: ۵۴۲۱۹۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۰۲

محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: عقاب را عقب تر گرفتم و بهش زُل زدم. طلایی بود. دم مستطیلی شکل، بلند، پهن و قهوه ای مایل به خاکستری داشت. تاج برنزی آن از دور به سیاهی میزد. حسین گفت: عقاب طلایی سلطان پرنده هاست، به فال نیک بگیرش عرفان.
کد خبر: ۵۴۱۲۰۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۳۰

محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده‌های رملی" روایت می‌کند: امشب برای شام دنبال شکار میگردیم. شکم مون کپک زده از بس غذای تکراری ارتش رو خوردیم. امروز حتّی گنجشک هم تو آسمون پر نمیزنه.
کد خبر: ۵۴۱۱۹۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۶

گیتی احدی خواهر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: عاقد خطبه را خواند و کلّه قند را شکستند. من هم با اجازه‌ی بزرگ‌ترها و حمید بله را گفتم و چندتایی عکس گرفتیم. حمید از همان کنار در، تبریک گفت و خواست برود که خواهر شوهرم صدا زد.
کد خبر: ۵۴۱۱۹۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۳

گیتی احدی خواهر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: یک بار حمید کار کرد که خنده‌ام گرفته بود. حمید به جای این‌که طرف خواهرش باشد، داشت سنگ دوستش را به سینه می‌زد.
کد خبر: ۵۴۱۱۹۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۰۹

مرتضی حلاوت تبار دوست شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: حمید صدایم کرد و گفت؛ دیر بجنبی رو بردن! بارها با حرف و حرکاتم به حمید فهمانده بودم که از گیتی خانم خوشم می‌آید و دنبال فرصت هستم تا به خواستگاری‌اش بروم. حمید هم بدون این‌که تعصبی شود، احساساتم را درک می‌کرد.
کد خبر: ۵۳۹۴۸۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۶/۲۳

حسین محمدی دوست شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: روشی که با حمید در مرتب کردن پرونده ها به کار بردیم خیلی مورد توجّه مسئول سپاه قرار گرفت و بعد از آن، سایر بخش‌ها هم از این روش برای فایل‌بندی و نظم پرونده‌ها استفاده می‌کردند.
کد خبر: ۵۳۹۴۸۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۶/۰۹

محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: داود سکوت کرد و نگاهش را از بچّه ها دزدید. خیلی مقاومت کردیم، ولی خط دست عراقی ها افتاد. تانکها از خاکریز رد شدن.
کد خبر: ۵۳۹۴۷۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۶/۳۰

محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: آن روز چمران را نشناختم، ولی تعریفش را بعدها از بچّه ها شنیدم. گروه دکترچمران تمام عملیات های سخت و غیرممکن را انجام میدادند و در همه ی عملیاتها پیروز بودند.
کد خبر: ۵۳۹۴۷۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۶/۱۶

محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: حسین روی رمل ها عکس تانک کشید. جابه جا شد و گفت: بچّه ها میگن دیشب از سمت مرز، سر و صدای حرکت تانک می اومد. خدا میدونه این بار چه نقشه ای دارن. ستوان کماجی دستور آماده باش داده.
کد خبر: ۵۳۹۴۷۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۶/۰۲

محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: نیروهای رکن دوّم پیرمرد جاسوس را شناسایی کرده بودند و از وجود او اطلاع داشتند. با در نظر گرفتن حرکات او می خواستند حلقه ی جاسوسی عراق را شناسایی کنند. وقتی پیرمرد فهمید لو رفته است، شیشه ی قرص سیانور را از جیبش درآورد.
کد خبر: ۵۳۱۵۹۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۲۵