نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - برش سوم
نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: زمانی که صفوی به عنوان فرمانده گردان انتخاب شد، پرسنل دوست داشتند فرزاد فرمانده باشد. آنها توی محوطه ی گردان جمع شدند.
کد خبر: ۵۱۴۵۱۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۶/۱۳

نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: پوتین هایم را پایم کردم. پاهایم را به هم چسباندم. کپه ی گِل خشک شده از کفشم کنده شد و روی زمین ریخت. فرمانده نگاهم نکرد. روی گزارش کار خم شد و گفت: برو، حواست به همه چیز باشه.
کد خبر: ۵۰۷۹۴۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۳/۲۶

نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: همه می دانستیم چون سروان فرزاد انقلابی است و فرماندهان رده بالا او را می شناسند، حرفهایش را قبول خواهند کرد. فرزاد در مورد آذری ها گفته بود که اینها از بهترین نیروهای یگان هستند و بیرون رفتن آنها از ارتش ضایعه جبران ناپذیری است.
کد خبر: ۵۰۷۹۴۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۳/۱۹

نوید شاهد – مرتضی حلاوت تبار دوست شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: حمید را راضی کردیم و آرام پشت سرش راه افتادیم. همین که به جای خلوتی رسید، معطّل نکردیم و ریختیم سرش. تا می‌خورد زدیم و دقِّ دلی آزار و اذیت‌های چند ساله را سرش خالی کردیم. صدای آخ و ناله‌اش بلند شده بود که حمید داد زد: بسه دیگه! چند نفر دارن می‌آن. الآن گیر می‌افتیما!
کد خبر: ۵۰۷۹۴۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۳/۲۵

نوید شاهد – مرتضی حلاوت تبار دوست شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: از بازار که بیرون آمدیم، یک‌دفعه چشم‌مان به همان مأمورها افتاد. کوچه را قُرق کرده و منتظر ما بودند. دوباره فرار کردیم و آن‌ها هم افتادند دنبال‌مان.
کد خبر: ۵۰۷۹۴۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۳/۱۸

نوید شاهد – گیتی احدی خواهر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: دوباره دوتا از پسرها آمدند داخل. یکی‌شان اصغر اسکندری بود، پسر همسایه‌مان. دوید طرف جا رختخوابی و رویش را با ملافه کشید. سریع چند تا از خانم‌ها دورش نشستند و به او تکیه دادند که دیده نشود. آن یکی کم سن و سال به نظر می‌رسید، وسط اتاق بلاتکلیف ایستاده بود که صدای پای گاردی‌ها آمد.
کد خبر: ۵۰۵۴۰۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۲/۲۱

نوید شاهد – گیتی احدی خواهر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: همان موقع دیدم، یکی از جایش بلند شد و نشست. مردمک چشمانم به تاریکی عادت کرده بود. حمید را شناختم. بلند شد و آهسته‌آهسته از کنار بابا و مصطفی رد شد.
کد خبر: ۵۰۵۴۰۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۲/۱۸

نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: مش عباد برایم دست تکان داد و گفت: چه عجب! آقا راه گم کردی؟ اینجا آبادانه، امیدیه نیس. دستم را سایه بان چشمم کردم. چرا رفتی اون بالا؟ بیا پایین ببینمت سیاه سوخته. دست تکان داد و مجسمه ی شاه را نشانم داد. جذبه ی من از این بیشتره!
کد خبر: ۵۰۵۴۰۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۲/۲۰

نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: نبودی که ببینی در مورد امام چی می گفتند. فرزاد اخم کرد و گفت: با دعوا که چیزی درست نمیشه. باید در عمل نشون بدی امام بر حقه، نه با کتک. دست فرزاد را فشردم. ما نمی تونیم تحمل کنیم بهمون توهین بشه.
کد خبر: ۵۰۵۴۰۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۲/۱۶

نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: نامه را از دست صدیقی قاپیدم. روی میز انداختم و گفتم: هر کاری میخوان، بکنن. کارمند بانک سپه تو خونه های سازمانی ارتش خونه داره، اون وقت من باید وسایلم گوشه خیابون بمونه؟
کد خبر: ۵۰۱۷۲۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۱/۰۶

نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: مش عباد سوئیچ ماشین را کف دستم گذاشت و ابروهایش را درهم کشید.لبخند زدم و سوئیچ را در جیبم گذاشتم. به چشم هایم زل زد. اگه یه خط روی ماشین بیافته، خودت میدونی، دیگه بهت ماشین نمیدم! پشت فرمان نشستم و گفتم: خیالت راحت، جنازه ی ماشین رو به دستت می رسونم!
کد خبر: ۵۰۱۷۱۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۱/۰۳

نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: پدرم حق داشت، از کاری که انجام داده بودم، پشیمان شدم. با کیومرث و حبیب تماس گرفتم. آنها هم پشیمان شده بودند. دوست داشتند دوباره به هفتگل برگردیم. حبیب گفت: ما مرد روزهای سختیم، هر سختی باشه اون رو به جون میخریم. فکر میکنم اگه برگردیم بهتره.
کد خبر: ۵۰۱۷۱۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۱۲/۳۰

نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: غلامحسین توی فکر فرو رفت و کمی مِنّ ومِنّ کرد: بابا از من و علیرضا قول گرفته مثل تو نظامی نشیم، درس بخونیم تا بریم دانشگاه. من بهش قول دادم، ولی نظامی گری رو دوست دارم. نفس عمیق کشید و دستپاچه از جایش بلند شد.
کد خبر: ۵۰۱۷۱۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۱۲/۲۶

نوید شاهد – مرتضی حلاوت تبار دوست شهید حمید احدی در کتاب " چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: دوّمین روز، توی حرم غلغله بود. مردم به خاطر جشن نیمه‌ی شعبان آمده بودند. امّا خبر وفات «حاج‌ احمد کافی» همه را غافل‌گیر کرد. مراسم تشییع ایشان در حرم بود و ما هم شرکت داشتیم. در آن گیرودار، بعضی‌ها شعار ضد شاه می‌دادند.
کد خبر: ۵۰۱۷۱۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۱/۰۵

نوید شاهد – مرتضی حلاوت تبار دوست شهید حمید احدی در کتاب " چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: آن قدرها هم که خیال می‌کردیم بزرگ نشده بودیم. امّا با این سفرهای مجردی، احساس می‌کردیم برای خودمان یک پا مرد شده‌ایم. از خوش‌حالی دل توی دل‌مان نبود.
کد خبر: ۵۰۱۷۱۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۱/۰۲

نوید شاهد – اصغر اسکندری دوست شهید حمید احدی در کتاب " چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: روزی حمید به من گفت؛ اینا چه آهنگیه گوش می‌دی پسر؟ این چیزا قلبت رو تاریک می‌کنه. خودت هیچی! لااقل صداشو کم کن که ما نشنویم. این را گفت و صفحه گرام را برداشت و شکست. اوّلین بار بود حمید را آن‌طور جدی می‌دیدم.
کد خبر: ۵۰۱۷۰۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۱۲/۲۸

نوید شاهد – اصغر اسکندری دوست شهید حمید احدی در کتاب " چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: کنار تکیه‌ی «حضرت علی اکبر(ع)» ایستاده بودم که دیدم حمید و دوستانش دارند به طرفم می‌آیند. هر کدام یک دفتر توی دست‌شان بود. سلام دادم و خواستم برگردم طرف خانه که حمید از بازویم گرفت. کجا؟ مگه نمی‌آی کلاس؟
کد خبر: ۵۰۱۷۰۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۱۲/۲۵

نوید شاهد – مصطفی احدی برادر شهید حمید احدی در کتاب " چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: مرتضی آمده بود دنبال‌مان تا برای اقامه‌ی نماز ظهر به مسجد «چهل ستون» برویم. با اصرار حمید، پسر همسایه‌مان اصغر اسکندری هم همراه‌مان آمد. ماه رمضان بود و در خانه گرسنگی را بیش‌تر احساس می‌کردیم. دل‌مان می‌خواست یک جورهایی خودمان را سرگرم کنیم تا وقت افطار برسد.
کد خبر: ۴۹۷۵۷۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۱۱/۱۵

نوید شاهد - اصغر اسکندری دوست شهید "حمید احدی" در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: نیمه‌های فیلم یادم افتاد که بعد از نماز با حمید قرار داشتم. می‌خواستیم برویم دیدن یکی از دوستان و سر راه بستنی بخوریم. تماشای فیلم در سالن تاریک سینما، مزه‌ی دیگری برایم داشت که با وجود نصیحت‌های حمید، باز هم قایمکی به آن‌جا می‌رفتم.
کد خبر: ۴۹۷۵۷۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۱۱/۰۸

نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: سرم را پایین انداختم و دستم را به کمرم گرفتم. فرمانده کنارم ایستاد و به آسمان نگاه کرد. تنهایی در دلم رخنه کرد و بغضی گلویم را گرفت. دلم برای عطر غذای مادر تنگ شد. نفس عمیق کشیدم و ریه هایم را از هوا پر کردم. فرمانده چوب توی دستش را به گوشه ی کفشش کوبید.
کد خبر: ۴۹۷۵۷۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۱۱/۱۴