شهيد «رحمتاله برزگر» در دفتر خاطرات خود می نویسد: «چيزی به عيد نمانده است و ما بی خبر از همه چيز، نمیدانم در اين سلول در اين هوای سرد و بارانی که جای نشستن نداريم و نفت هم نيست چگونه مراسم را يعنی مراسم عيد را برگزار نمائيم...» متن کامل خاطره هشتم این شهید بزرگوار را در نویدشاهد بخوانید.
شهيد «رحمتاله برزگر» در دفتر خاطرات خود می نویسد: «هنوز هليکوپتر پرواز نکرده بود که چند دقيقه بعد صدای خمپاره شنيده شد که دشمن بعث به مقر ما پرتاب شد فوری همه آماده باش شدند با تمام تجهيزات...» متن کامل خاطره هفتم این شهید بزرگوار را در نویدشاهد بخوانید.
شهيد «رحمتاله برزگر» در دفتر خاطرات خود می نویسد: «ی اين شهر يک خيابان بيشتر نداشت و چند مغازه انگشت شمار در آن دیده میشد و ما وارد يک مغازه شديم و تعدادی عطر گل خريدم و برگشتيم به مقرمان...» متن کامل خاطره ششم این شهید بزرگوار را در نویدشاهد بخوانید.
شهيد «رحمتاله برزگر» در دفتر خاطرات خود می نویسد: «یکی از بچهها که در سلول بود و رفته بود صبحانه بگيرد و در سلول آن را روی زمين ريخته بود و بعد ما که آمديم گفتيم: صبحانه گرفتی؟ گفت بله ولی مربا ريخت روی زمين، گفتيم از دوباره گرفتی؟ گفت نه جمعش کردم! که يک جوک تاريخی گفت که نظريش پيدا نمیشد...» متن کامل خاطره پنجم این شهید بزرگوار را در نویدشاهد بخوانید.
شهيد «رحمتاله برزگر» در دفتر خاطرات خود می نویسد: «صبح با دو نفر از بچه ها شروع کرديم سنگر خود را درست کرديم که مثل يک سلول بود و باز شب نگهبانی داديم و...» متن کامل خاطره چهارم این شهید بزرگوار را در نویدشاهد بخوانید.
شهيد «رحمتاله برزگر» در دفتر خاطرات خود می نویسد: «برف همه جا را پوشانده بود هوا خيلی سرد بود، من به اتفاق يکی از بچهها وارد سنگر بچههای ديگر شديم و...» متن کامل خاطره سوم این شهید بزرگوار را در نویدشاهد بخوانید.