خاطره خودنوشت از شهید نصرالله ایمانی (2) / ما کاروانی بوديم که براي شنيدن بانگ رحيل لحظه شماري مي کرديم
دوشنبه, ۲۶ تير ۱۳۹۶ ساعت ۱۶:۴۱
آنچه که سبب شده بود قلبهائي پاک با رخساره هاي تابان به اينجاها کشيده شوند ، جز عشق به دفاع از حريم اسلام چيز ديگري نبود
وی پس از گذراندن تحصیلات خود در کازرون و اخذ ديپلم، در سال 1356 به سربازي اعزام و در پادگان هشتگل اهواز مشغول به خدمت شد. با شروع جنگ تحمیلی با اشتیاقی که به دفاع از وطن داشت به جبهه اعزام شد . و سرانجام در بیستم اردیبهشت 1362 در اثر اصابت خمپاره به شهادت رسيد.
عوامل ستون پنجم بيش از هر موقع به داخل شهر نفوذ کرده بودند ، در پست هاي ديده باني افرادي ديده مي شدند که در شب با چراغ دستي علامت مي دادند در يکي از روزها بعداز ظهر به استاديوم رفتيم. قرار بود که آموزش تخريب ياد بدهند. هنوز زماني از شروع جلسه نگذشته بود که صداهاي آژيري به گوش رسيد. بچه ها دست پاچه شدند هر يک به سوئي گريختند . کسي نمي دانست چه شده ، بعضي ها فکر مي کردند هواپيما حمله کرده همه زمين گير شده بودند اين آژير که انفجار به همراه داشت توپهاي دور بُرد عراق بود يکي دو روز بعد، پيرويان اقدام به زدن خاکريز کرد .
بچه ها از طرف شهر به جنوب هويزه اسکان داده شدند يک عده ديگر شب ها به طرف شمال غربي مي رفتند و از جاده اي که به مرز منتهي مي شد حفاظت مي کردند من هم با غلامرضا و چند نفر ديگر مسئول حافظت پايگاه بوديم. چند روزي بود که از مسجد به جهاد سازندگي نقل مکان کرده بوديم. در اين مدت من و غلامرضا زياد به هم علاقه پيدا کرده بوديم و سعي مي کرديم شبها نماز شب بخوانيم . تنها موقع نماز شب از هم جدا مي شديم .
در آن موقع شهر سوسنگرد وضع نسبتاً عادي داشت و فقط بعضي اوقات توپي به شهر مي خورد بچه ها به هويزه مي آمدند و آنچه که لازم داشتند مي خريدند . در هويزه هندوانه زياد بود و اين خود بزرگترين عاملي بود که از مريضي بچه ها جلوگيري مي کرد چون مرتب غذاي روزانه لوبيا بود يا کنسرو بادمجان يا ماهي فرداي آن روزي که توپ به شهر زدند اکثر مردم کوچ کردند آنها همچون آوارگان با تعدادي گاو و گوسفند خود از هويزه بيرون مي رفتند. يک شب تقريباً ساعت يک بود هوا ازظلمتي ناگوار پوشيده شده بود همه جا را سکوت فرا گرفته بود من و غلامرضا نگهبان بوديم ، هوا بي اندازه تاريک بود ، چشمها به خوبي کار نمي کرد صدا انفجار توپها مرتب گوشم را آزار مي داد لحظه هائي سگهاي ولگرد با هم پارس مي کردند با غلامرضا دائم از دردهاي گذشته صحبت مي کرديم او عقده هاي فراواني در دل داشت و هميشه سعي مي کرد تا مي تواند بروز ندهد .
صداي ضعيفي از دور شنيده مي شد که هر لحظه نزديک تر مي آمد در نزديکي هاي پست نگهباني که رسيد ايست دادم آشنا بود فکر کردم از بچه هاي بومي است بعد ديدم که اکبر پيروريان و صمد نحاسي هم پشت سر او نشسته اکبر خسته و وامانده آمده بود تا با صمد تعدادي پتو براي ديگر بچه ها ببرد هوا زياد سرد بود اکبر گفت: ايماني بيا با موتور سيکلت پتو ببر، صمد هم با خودت ببر ، سوار موتور شدم ولي حتي گلگير موتور هم نمي ديدم راه تقريباً دور بود.
گفتم: اکبر تو نگهباني بده من با صمد و غلامرضا مي رويم قبول نکرد تعدادي پتو برداشتيم به راه افتاديم و از کوچه ها گذشتيم در ميان راه سگهاي ولگرد زياد مزاحم مي شدند بي خود هر سه نفري به لرزه افتاده بوديم راه دقيقاً شناسائي نشده بود. خاکهاي نرمي سطح زمين را پوشانده بود سگها دائماً خرناس مي کشيدند مثل اينکه از ما کينه به دل داشتند. گر چه آنشب اتفاق جالبي نيفتاد ولي درد آورترين شبي بود که در اين مدت در هويزه برايم اتفاق افتاد در تمام اين مدتي که در هويزه بوديم دائم حسين علم الهدي مي آمد و براي بچه هاي سپاه صحبت مي کرد تمام بچه ها کم کم بي حوصله مي شدند و از اينکه چرا آنها به ما حمله نمي برند ناراحت بودند.
اکبر پيرويان و رضا پير زاده و چند نفري از بچه هاي بومي هويزه اغلب ساعات روز به شناسائي مي رفتند هميشه خبرهاي ناگوار قلب ها را آزار مي داد روزي مي گفتند: که بستان سقوط کرد روز ديگر خبر مي رسيد پاسگاه سوبله سقوط کرد و بعد خرمشهر سقوط کرد همه خبرها درد آور بود سياست هاي رئيس جمهور بني صدر را درک نمي کردم ابتداهاي کار و تا لحظه هائي هنوز معتقد بودم که بني صدر انسان سالمي است و خيانت نمي کند چرا که هنوز موضوع به خصوصي را از نزديک نديده بودم در اين مدت دوستان جديدي پيدا کردم بيشتر آنها از اهواز بودند از مسجد جزايري ( محمود ياسين - فرهاد شير آلي - عبدارضا آهنکوب - رضا پيرزاده - حسين احتياطي - اصغر گندمکار - حسن رکابي - محمد کريم کريمي )
چند روزي وضع عادي بود تا اين که يک روز نزديکي هاي غروب چند توپ به طرف جهاد سازندگي و استاديوم که مقر بچه ها بود زدند .فوراً مهماتها را از اطاق ها چهار به کانال روبرو انتقال داديم چند روز بعد نيمه شب دو مرتبه با توپ دور زدن جهاد را هدف قرار دادند در آن شب من و محمود ياسين نگهبان بوديم با شنيدن اولين صداي آژير پائين آمدم و بچه ها را با شليک تير بيدار کردم بچه ها با دستپاچگي زياد از اطاق بيرون ريختند و بلافاصله بعد از چند لحظه وضع عادي شد .
ما هر روز صبح با هم در جاده هويزه به سوسنگرد دو مي زديم و ورزش مي کرديم هويزه مثل وطن ديگر ما شده بود. بچه ها ديگر احساس خستگي نمي کردند و جنگ را از ياد برده بودند ولي من هميشه اوقات انتظار روزهاي سختي را مي کشيدم اين را مي دانستم که بعد از هر شادي ناخوشي پيش مي آيد اين مدت که ما در هويزه بوديم شايد دوران طلائي به شمار مي رفت چرا که بعد از آن برنامه هاي سختي را در نظر خود مجسم مي کردم و آنروز سخت هر لحظه نزديکتر مي شد تا اين که شب جمعه پيش آمد ،
شبي که غير از شبهاي ديگر بود بچه ها تازه صاحب سلاحهاي سازماني شده بودند برنوها گرفته شده بود و ژسه جاي آنرا گرفته بود من هم آر پي جي داشتم نزديکي هاي غروب بود حميد خسروي را ديدم که با حالتي غمگين لوله آر پي جي اش را کنار درب ورودي ساختمان جهاد گذاشته ، احمد داودي را که زياد خوشحال به نظر مي رسيد ديدم با خنده مي گفت: اميدوارم که مثل حسين شهيد شوم و اصغر گندمکار را مي ديدم که چهره اش بي انداز مهربان شده بود رضا پير زاده را مي ديديم ، ساکت در گوشه اي به فکر فرو رفته بود و اسلحه کلاش که روي دوش او قرار داشت همانند شاخه نگون ساز بيد مجنوني جلوه مي کرد . زير چشمي با لبهايش تبسمي زودگذر ميزد.
فردا صبح در ساختمان جهاد چنان اياب و ذهابي ديده مي شد که انگار خبري هست اکبر پيرويان دستور آماده باش داد . معلوم بود که ما هجرتي را آغاز مي کنيم که در اولين روز مادراني را به داغ مي نشاند بالاخره بعد از چند ساعتي معلوم شد که حتمي است و مي بايد رفتني را آغاز کرد هر کس فردايش را در قلم انديشه اش در جلوه گاه چشمانش مجسم مي کرد ما کارواني بوديم که بي شک جز عشق نامي برايش نبود آنچه که سبب شده بود قلبهائي پاک با رخساره هاي تابان به اينجاها کشيده شوند ، جز عشق به دفاع از حريم اسلام چيز ديگري نبود ، ما کاروانی بوديم که براي شنيدن بانگ رحيل لحظه شماري مي کرديم.
اذان مغرب گفته شد شايد اذان آخرين بود مرتب آژير ها با صداهاي انفجار به گوش مي رسيد نماز خواندم اولين بار بود که با کوله پشتي آر پي جي پر از موشک نماز مي خواندم نيروهائي که در شمال و جنوب هويزه به داخل شهر کشيده شده بودند سرو صدا زياد بود هر کس سعي مي کرد خود را براي اين سفر هر چه زودتر و بهتر آماده کند از آوردن وسائل شخصي صرف نظر مي کردند. ابتدا گفتم: ما از جنگ چيزي نمي دانستيم ما کاروان عشق در بيابان ناداني گم گشته بوديم و فضاي باز بيابان جهل را همچون شنزاري مي ديدم که با ديه هاي آن جز سرابي بيش نبود . تعدادي جيره خشک بين برادران تقسيم کردند هوا نسبتاً سرد بود روبروي ساختمان جهاد در زمينهاي باز کانالي کنده بوديم و تماماً در آن به سر مي برديم گاهي پشت سر هم تعدادي چند توپ به طرف ما مي آمد لحظه ها به کندي سپري مي شد ...
ادامه دارد...
منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس
نظر شما