جشن تولد شهید آسمانی برای دوستش
پنجشنبه, ۰۱ اسفند ۱۳۹۸ ساعت ۱۵:۲۶
همرزم شهيد "اکبر کوثری" در خاطره ای می گوید: صبح ، بچه ها همه داخل سنگر جمع بودند و از هر دری سخن می گفتند. اکبر هم با علاقه ی عجیبی به بچه ها خیره شده بود و به آنها نگاه می کرد. یکی از بچه ها گفت: راستی بچه ها ، من امروز تولدمه ولی چه فایده که اینجایم و هیچ امکاناتی هم برای جشن نداریم...
به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "اکبر کوثری" در تاريخ 15شهریور ماه 1346 در خانواده ای متدين ومذهبی در شهرستان اقليد ديده به جهان گشود. هفت ساله بود که راهی مدرسه شد و تحصيلات خود را تا سوم راهنمايی گذراند پس از آن دست از درس و مدرسه کشيد و به مبارزه عليه رژيم طاغوت شاهنشاهي پرداخت.
با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت و سرانجام در 10 مهر ماه 1361 در حمیدیه ، کوشک به شهادت رسید.جشن تولد شهید آسمانی برای دوستش
تاریکی همه جا را فرا گرفته بود و شب بی رحمانه بر زمین خیمه زده بود. من به همراه اکبر کوثری از ساعت دو نیمه شب 10 مهر ماه 1361 تا ساعت چهار صبح در سنگر خط مقدم در منطقه ی کوشک، مشغول نگهبانی بودیم.
- رضا... رضا... خوابیدی؟
- نه... تو رو خدا یواش تر... چیز مشکوکی دیدی؟
- نه بابا ، چیز مشکوک کجا بود؟ عراقی ها تا حالا هفت تا خواب کرده ان.
- اگه خسته شدی می خوای بخوابی ، بخواب ، من بیدارم .
دستت درد نکنه برادر . می خواستم با اجازه ی شما اگه اشکالی نداره امشب برای آخرین بار نماز شب بخونم.
- رضا... رضا... خوابیدی؟
- نه... تو رو خدا یواش تر... چیز مشکوکی دیدی؟
- نه بابا ، چیز مشکوک کجا بود؟ عراقی ها تا حالا هفت تا خواب کرده ان.
- اگه خسته شدی می خوای بخوابی ، بخواب ، من بیدارم .
دستت درد نکنه برادر . می خواستم با اجازه ی شما اگه اشکالی نداره امشب برای آخرین بار نماز شب بخونم.
من به شوخی حرفی به او زدم و بعد گفتم: «برو ولی حواست باشد برادر. راستی فرصت کردی برای ما هم دعا کن. » اکبر رفت و وضو گرفت و نماز شب را خواند و آرام و ساکت برگشت داخل سنگر. ساعت نزدیک چهار صبح بود و ما کم کم خودمان را آماده می کردیم که پست نگهبانی را به بچه های بعدی تحویل بدهیم. آنها خیلی زود آمدند و من به همراه اکبر، خسته و خواب آلود به سمت سنگرهای اصلی به راه افتادیم.
صبح ، بچه ها همه داخل سنگر جمع بودند و از هر دری سخن می گفتند. اکبر هم با علاقه ی عجیبی به بچه ها خیره شده بود و به آنها نگاه می کرد.
صبح ، بچه ها همه داخل سنگر جمع بودند و از هر دری سخن می گفتند. اکبر هم با علاقه ی عجیبی به بچه ها خیره شده بود و به آنها نگاه می کرد.
یکی از بچه ها گفت: راستی بچه ها ، من امروز تولدمه ولی چه فایده که اینجایم و هیچ امکاناتی هم برای جشن نداریم.
اکبر گفت: این حرفها چیه برادر... بسپارش به من. یه جشن تولدی برایت راه بندازم که تو خواب نبینی.
- اکبر جون ولمون کن اینجا که چیزی نداریم.
- چیزی نداریم ؟ حالا می بینی.
اکبر به سرعت سفره ای آماده کرد و داخل آن چراغ بادی ، فشنگ ، کمپوت ، کنسرو ، آیینه و مقداری میوه گذاشت . بعد بچه های سنگر کناری را هم صدا زد و گفت : « رضا جان ، من امروز بیشتر زنده نیستم و شهید می شوم ، می خواهم جشن تولد خوبی برایت بگیرم. » بعد دوربین عکاسی را آورد، داخل آن فیلم گذاشت و خلاصه به همت اکبر جشن مفصل و خاطره انگیزی شد.
برنامه جشن تولد من تمام شد و آوای اذان جان و دل همه را نوازش کرد . همه به سمت تانکر آب رفتیم تا وضو بگیریم و اکبر گفت: «بچه ها اگه موافق باشید من آخرین نمازم رو به جماعت بخونم.»
بچه ها نگاهی به همدیگر کردند و دل اکبر را نشکستند. نماز به جماعت برگزار شد و بعد از آن به صرف نهار پرداختیم و خسته و کوفته خوابیدیم .
رضا ...رضا ....
- چیه ؟ مگه تو خواب نداری؟
- خواب دیگه فایده نداره رضا... من می خواهم شهید بشم، باید آخرین نامه رو برای خانواده ام بنویسم.
- پدر مارو در آوردی اکبر، از دیشب تا حالا شهید شهید کرده ای. تو رو خدا بذار یه کم استراحت کنیم.
اکبر دیگر چیزی نگفت و کاغذ سفیدی با خودکار برداشت و بر روی میز کوچکی که در سنگر داشتیم شروع به نامه نوشتن کرد . نامه را در کمال دقت و آرامش نوشت و بعد یک ده ریالی را داخل آن گذاشت و در پاکت را چسباند.
-برای چی ده ریالی داخل پاکت گذاشتی اکبر؟!
- مگه تو قرار نبود بخوابی؟
-مگه تو خواب برای آدم می ذاری؟ حالا نگفتی برای چی ده ریالی رو گذاشتی تو پاکت؟
- راستش رضا ، من دو تا برادر دو قلو دارم که دوست دارم وقتی نامه ی من به دستشون می رسه، با این ده ریالی برن شکلات بخرن و بخورن.
- حالا چی شده این همه مهربون شدی اکبر؟
- می دونی رضا . امروز روز آخر عمر منه. نمی خوام کسی ازم دلخور باشه.
- تو رو خدا اکبر دیگه حرفشو نزن که اصلاً حوصلشو ندارم.
اکبر گفت: این حرفها چیه برادر... بسپارش به من. یه جشن تولدی برایت راه بندازم که تو خواب نبینی.
- اکبر جون ولمون کن اینجا که چیزی نداریم.
- چیزی نداریم ؟ حالا می بینی.
اکبر به سرعت سفره ای آماده کرد و داخل آن چراغ بادی ، فشنگ ، کمپوت ، کنسرو ، آیینه و مقداری میوه گذاشت . بعد بچه های سنگر کناری را هم صدا زد و گفت : « رضا جان ، من امروز بیشتر زنده نیستم و شهید می شوم ، می خواهم جشن تولد خوبی برایت بگیرم. » بعد دوربین عکاسی را آورد، داخل آن فیلم گذاشت و خلاصه به همت اکبر جشن مفصل و خاطره انگیزی شد.
برنامه جشن تولد من تمام شد و آوای اذان جان و دل همه را نوازش کرد . همه به سمت تانکر آب رفتیم تا وضو بگیریم و اکبر گفت: «بچه ها اگه موافق باشید من آخرین نمازم رو به جماعت بخونم.»
بچه ها نگاهی به همدیگر کردند و دل اکبر را نشکستند. نماز به جماعت برگزار شد و بعد از آن به صرف نهار پرداختیم و خسته و کوفته خوابیدیم .
رضا ...رضا ....
- چیه ؟ مگه تو خواب نداری؟
- خواب دیگه فایده نداره رضا... من می خواهم شهید بشم، باید آخرین نامه رو برای خانواده ام بنویسم.
- پدر مارو در آوردی اکبر، از دیشب تا حالا شهید شهید کرده ای. تو رو خدا بذار یه کم استراحت کنیم.
اکبر دیگر چیزی نگفت و کاغذ سفیدی با خودکار برداشت و بر روی میز کوچکی که در سنگر داشتیم شروع به نامه نوشتن کرد . نامه را در کمال دقت و آرامش نوشت و بعد یک ده ریالی را داخل آن گذاشت و در پاکت را چسباند.
-برای چی ده ریالی داخل پاکت گذاشتی اکبر؟!
- مگه تو قرار نبود بخوابی؟
-مگه تو خواب برای آدم می ذاری؟ حالا نگفتی برای چی ده ریالی رو گذاشتی تو پاکت؟
- راستش رضا ، من دو تا برادر دو قلو دارم که دوست دارم وقتی نامه ی من به دستشون می رسه، با این ده ریالی برن شکلات بخرن و بخورن.
- حالا چی شده این همه مهربون شدی اکبر؟
- می دونی رضا . امروز روز آخر عمر منه. نمی خوام کسی ازم دلخور باشه.
- تو رو خدا اکبر دیگه حرفشو نزن که اصلاً حوصلشو ندارم.
حدود ساعت چهار بعد از ظهر بود که یک روحانی به همراه یک بسیجی که ضبط صوت در دست داشت به سنگر ما آمدند. آنها به هر کدام از ما یک شیشه عطر و یک جانماز هدیه دادند و بعد مشغول ضبط کردن خاطرات بچه ها شدند.
خاطرات بچه ها مثل کبوتران سفیدی ، به نوبت به پرواز در می آمدند و فضای داخل سنگر را عطر آگین می کردند. بوی بهشت از هر سو به مشام می رسید که ناگهان خمپاره ای به در سنگر خورد و همه جا پر از گرد و غبار شد. صدای ناله و یا حسین بچه ها به گوش می رسید. من دچار موج گرفتگی خفیفی شده بودم و ترکش ریزی به کتفم اصابت کرده بود. بعد از چند دقیقه به هر زحمتی بود خودم را به بیرون از سنگر رساندم . اکبر آن سوتر ایستاده بود و مرا صدا می زد.
خاطرات بچه ها مثل کبوتران سفیدی ، به نوبت به پرواز در می آمدند و فضای داخل سنگر را عطر آگین می کردند. بوی بهشت از هر سو به مشام می رسید که ناگهان خمپاره ای به در سنگر خورد و همه جا پر از گرد و غبار شد. صدای ناله و یا حسین بچه ها به گوش می رسید. من دچار موج گرفتگی خفیفی شده بودم و ترکش ریزی به کتفم اصابت کرده بود. بعد از چند دقیقه به هر زحمتی بود خودم را به بیرون از سنگر رساندم . اکبر آن سوتر ایستاده بود و مرا صدا می زد.
رضا... رضا... منتظر بیرون آمدن تو از سنگر بودم؛ طوری که نشدی؟
- نه به ان صورت .. فقط یه ترکش کوچولو به کتفم خورده . تو چطوری؟
- یه ترکش خورده به سینه ام؛ می رم اورژانس پانسمان می کنم.
- بچه های دیگه چطورن؟
- الحمدالله همه خوبن، فقط اون روحانیه از پشت کمر تر کش خورده.
- نه به ان صورت .. فقط یه ترکش کوچولو به کتفم خورده . تو چطوری؟
- یه ترکش خورده به سینه ام؛ می رم اورژانس پانسمان می کنم.
- بچه های دیگه چطورن؟
- الحمدالله همه خوبن، فقط اون روحانیه از پشت کمر تر کش خورده.
بعد یک باره، در حالی که همه تماشا می کردند رو به قبله نشست و این سه جمله را گفت: «السلام علیک یا ابا عبدالله... السلام علیک یا فاطمة الزهرا... السلام علیک یا صاحب الزمان» سپس بلند شد و ما او را به همراه برادر روحانی، عقب تویوتا سوار کردیم. اکبر در حالی که با همه ی بچه ها خداحافظی می کرد و حلال بودی می طلبید آرام آرام از پیش ما رفت. او در همان روز پر از ماجرا و در بین راه به علت اصابت ترکش به قلب پاکش به پیش معبود پر کشید.
راوی : هم ررزم شهید اکبر کوثری، عبدالرضا راسخ
انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسنادایثارگران فارس
نظر شما