خاطره خودنوشت شهيد "خليفه نظری" ا یک روز غم آلود
شنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۴:۱۰
شهيد "خليفه نظری" در دفتر خاطرات خود می نویسد: «عصر 4 بهمن 1361 در حال درس خواندن بودم. روز بعد امتحان جامعه شناسي داشتم. مشغول مطالعه بودم يک دفعه زنگ درب به صدا در آمد...» متن کامل خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "خليفه نظری" 25 فرودین سال 1344 در اقلید دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و دوران ابتدایی را با موفقیت پشت سرگذاشت. جهت گذراندن دوران راهنمایی به شهرستان آباده رفت.
سال 1364 به خدمت سربازی اعزام شد و در گردان قدس دوره تکميلي 6 ماهه را گذراند. پس از آن به جبهه هاي جنوب رفت و در خط مقدم به دفاع از میهن اسلامی پرداخت.
او 11 خرداد 1365 پس از چند ماه حضور در جبهه هنگام بازگشت از خط مقدم تيري نابکار بر قلب او فرو نشست و قلب آشفته از محبت او را براي هميشه خاموش کرد. پیکر پاکش در شهر دزکرد شهرستان اقلید به خاک سپرده شد.
متن خاطره خودنوشت:
بسم الله الرحمن الرحيم / موضوع خاطره: روز غم آلود مورخه 4بهمن 1361 / دو بيت شعر:
درخت غم به جانم کرده ريشه،به درگاه خدا نالم هميشه
رفيقان قدر يکديگر بدانيد اجل سنگ است و آدم مثل شيشه
چشم پر از آب قطره هاي اشک،از گونه ها سرازير مي شود يک روز شاد و يک روز گريان.آنکه نمرده و نميرد خداست و همه ماه بايد به سوي او،بازگشت کنيم(انا لله و انا اليه راجعون) ما به فرمان خدا آمده ايم و به سوي او رجوع خواهيم کرد. برادر دنيا ندارد اعتباري،به زودي کاخ را ساز و مزاري... متن خاطره به شرح زير است:
در اين روز مورخه 5 بهمن 1361 امتحان جامعه شناسي داشتم و در روز 4 بهمن1361 عصر مشغول مطالعه بودم يک دفعه به گوشم رسيد که زنگ به صدا در آمد ولي من نرفتم که در را باز کنم در همين موقع بود که صاحب خانه در را باز کرد و ديدم که آقاي ب-ب در خانه را زد و وارد خانه شد و سلام داد و من جواب سلام او را دادم و موقعي وارد خانه شد ديدم که اين آقا نه آقاي هميشگي است و داراي رنگ و رخسار پريده... ديدم که با چشم هاي اشک آلود آمد پهلوي من نشست و من در حال مطالعه بودم، شروع به گريه کردن کرد. من خيلي ناراحت شدم و از او سؤال کردم مگه چطور شده و چه اتفاقي رخ داده و چه چيزي شنيده اي از سرحد؟ من ديدم که مداوم و پشت سر هم دارد گريه مي کند و جواب سؤال مرا نمي دهد، با عصبانيت دوباره به او سؤال کردم ... در ميان گريه کردن صدايي شنيدم که مي گفت دائي من به رحمت خدا رفته و مرده است.
در همين جا بود که بدنم شروع به لرزيدن کرد و اشک چشمانم صفحات کتاب را خيس آب کرد و صداي فرياد گريه هر دو مان زياد شد. صبح فرداي آن روز به دبيرستان نرفتم. مي خواستم که به سرحد(سردسیر) بروم ولي فرداي آن روز برف سنگيني باريد و شروع به باريدن کرد و راه بند آمد و عبور و مرور متوقف گرديد. والسلام پايان
انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس
نظر شما