محکوم به زندان
جمعه, ۰۶ تير ۱۳۹۹ ساعت ۰۸:۳۷
نوید شاهد - شهيد "عطاءالله مرادی" در دفتر خاطرات خود مینویسد: «امشب که از آنجا برگشتم متوجه شدم که به علت شوخي يکي از برادران به نام سيد محسن صالحي، يکي از انگشتان دست چپش شکسته شده بود...» متن خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "عطاءالله مرادی"
15 اسفند 1340 در یکی از روستاهای اردکان در خانهاي گلي دیده به جهان
گشود. روزگار را با فقر و سختي سپري نمود. 6 ساله بود که راهی مدرسه شد. به
علت فقر و تنگدستی به اجبار او به صورت شبانه درس میخواند تا روزها کمک
خرج خانواده باشد.
سال
1359 دو ماهی از آغاز سال تحصيلي نگذشته بود که هوای جبهه رفتن به سرش
افتاد. پس از آموزش دوره تکاوري و آموزش سلاح سبک به جبهه اعزام شد. او فعاليتش
را در جبهه آبادان همراه با ساير برادران جهادگر آغاز کرد. وی سرانجام 3 تیرماه 1360 در
حال ساخت سنگر به شهادت رسید.
متن خاطره: ماجرای تغییر نام عطاءالله
امروز ظهر 16دی ماه وقتي که مي خواستم دينام يک موتور برق را ببندم تايلور از پشت دينام در رفت و پيشانيم شکست. شب برادرا مي گفتند: عطا خمپاره خورده... عطا خمپاره خورده... يادآوري روز اولي که مي آمديم به آبادان وقتي برادرا صلوات مي فرستادند دنباله صلوات من گفتم و" عجل فرجهم و اهلک عدوهم " از آن موقع به بعد اسم مرا به فرج الله تبديل کردند سپس پشت سر هم اسماي عجيب و غريب روي من گذاشت فرج الله - شمس الله - فضل الله - عطاالله - رزاق - عين الله - عبدالله قادر - عبدالله رزاق و ...
علی آقا گیتاری
ديروز چند نفر از برادران از مأموريت در خونين شهر برگشتند. عباس آقا تعريف مي کرد که ما وقتي به خونين شهر رسيدیم خمپاره در اطراف ما همچو باران مي ريختند. در اين موقع علي آقا گيتاري پيدا کرده بود و با زدن گيتار به خواندن و رقصيدن مشغول بود.
پل شناور
امروز 17 دی ماه صبح ساعت 8 بود که بسوي جبهه کنار رود بهمن شير رفتيم. منظره نخل ها و جريان رود بسيار جالب و ديدني بود. تا عصر امروز آنجا بوديم. ما پل شناور را به آب انداختيم و چند دوري داخل آب زديم. بسيار هيجان انگيز و شور آفرين بود. باور کنيد به ما خيلي خوش مي گذشت.
*تذکر - ظهر بود با برادراني که در آنجا بودند به گفت و گو نشستيم يکي از آنها مي گفت: شعار ايران را گورستان عراق مي کشيم به حقيقت پيوسته است او ما را به جايي برد که عراقيها را در آنجا زير خاک کرده بودند لاشه ماشينها و جنگنده هاي آنها در آنجا ديده مي شد.
محکوم به زندان
خلاصه امشب که از آنجا برگشتم متوجه شدم که به علت شوخي يکي از برادران به نام سيد محسن صالحي يکي از انگشتان دست چپش شکسته شده بود. خلاصه بعد آن متوجه شدم که بچه ها ديگران به اطاق ما دعوت کرده اند براي اميربازي. باور کنيد شب خوشي بود. هر که دزد مي شد محکوم به کتک خوردن سواري دادن، زندان، شکنجه، حذف شدن و .... مي شد. يک بار خود من محکوم به درست کردن چاي شدم . والسلام .
انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس
غیر قابل انتشار : ۰
در انتظار بررسی : ۰
انتشار یافته: ۱
با سلام و احترام
ایشون عموی من هستند و من به عموی خودم افتخار میکنم
و از شما تشکر میکنم