چوپانی در یک روز بارانی
سهشنبه, ۰۷ مرداد ۱۳۹۹ ساعت ۰۷:۵۴
نوید شاهد - شهید "مجيد کرمی" در دفتر خاطرات خود می نویسد: «به ياد دوران زندگي خودم افتادم که روزهای بارانی در کوه دنبال گوسفند و...» متن کامل خاطره روز نوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
به گزارش نوید شاهد فارس، شهید "مجيد کرمی" یکم مهرماه 1339 در فاصله 45 کيلومتري شهرستان نورآباد ممسني در روستاي جوزار جاويد دیده به جهان گشود.
7 ساله بود که راهی مدرسه شد. دوران ابتدایی را با موفقیت پشت سر گذاشت. پس از آن به علت فقر مادی از
تحصیل باز ماند. پس از یک سال برادر مجید از پادگان هفتکل در نزديکي اهواز
نامه ای برای خانواده ارسال کرد که نوشته بود، مجید را به مدرسه بفرستید خودم هزینه او را
متقبل می شوم. خرداد
سال 1358 موفق به اخذ مدرک دیپلم شد و آذر سال 1358 به خدمت سربازي در
ارتش رفت. او طبق
يادداشت در دفترچه خاطراتش در جبهه های انديمشک ـ شوش ـ
دزفول ـ دوسلق ـ شادگان ـ دارخوئين ـ فکه ـ دب حردان ـ نبرد اهواز سوسنگرد و
محور جاده ماهشهر آبادان صادقانه و مردانه با دشمن مبارزه کرد تا اينکه با
ياران همسنگرش در گروه خمپاره انداز 120 بر اثر شليک توپخانه صداميان همگي
در سحرگاه روز 25 رمضان 1360 برابر با چهارم مرداد سال 1360 به شهادت
رسید.
متن خاطره روزنوشت:
يادبود روز 15 آبان ماه 1359 که نگهبان فرماندهي بودم و رئيس جمهور قرار بود از تيپ 37 بازديد فرمايد و ما همچنان منتظر بوديم . در اين روز صبح آقاي ايران نژاد با نصيري مرخصي رفتند. در اين روز مخصوصا صبح به فکر جوزار افتادم و در نظرم مجسم مي شد که هر کس الان مشغول چه کاري است.
چوپانی در یک روز بارانی
يادبودي از مورخه 16آبان ماه 1359 که آن روز باراني بود. خودم با آقاي ابراهيم عوضي چادر را زديم.
صبح 16آبان 1359 به ياد دوران ابتدایی خودم افتادم که روزهاي باراني در کوه به دنبال گوسفند و داخل خارها با آتش خيلي بزرگي همراه بچه ها مي گذرانديم و دوره راهنمايي و دبيرستان را در خانه هاي کرايه مي گذراندم و اين دوره سربازي را داخل چادرهاي کوچک در ميان باران داخل خوزستان به سر مي برم اي روزگار .
در کنار آقايان ستوان صالح ـ عليزاده ـ فارياب زاده ـ احمدي ـ دهخدا ـ معروفي ـ آزادي ـ چابکي ـ رعيت پيشه ـ پيروي .
صداي رعد و برق یا توپخانه کاتوشا
18آبان 1359 با دوستان گراميم آقايان نعمت اله و عوض در چادر نشسته بوديم. روز باراني شديدي بود. صداي رعد و برق از توپ خانه کاتوشا بدتر بود. از ساعت 3:30 شب که شروع کرد تا ساعت 9:30 که اين يادبودي را مي نوشتم پشت سر هم مي زد و داشتيم چاي مي خورديم. صداي باران دلخراش روي چادرهاي کوچک به گوش مي رسيد. شدت باران طوري زياد بود مثل سيل که چادر آهنکوب را انداخت پائين و پا به فرار گذاشت.
و حسين صالحي مي گشت و اعلان تلفات مي کرد.
19آبان 1359 با آقايان نعمت الهي و آهنکوب به وسيله جيپ تاپ به انديمشک رفتيم.
روز بعد هوا آفتابي بود. پتوها را روي ماشين رنجبر گذاشتم تا کمي هوا بخورد به فکر روزهاي آفتابي جوزار افتادم.
تجدید قوا
20آبان 1359 از دوکوهه به سمت اهواز حرکت کردیم ـ 21آبان 1359 در راه نظاميه اهواز بودیم ـ در ايستگاه قطار پهلوي دهاتي زير سايه نشسته بوديم و بچه هاي کوچک آن جا پهلويمان نشسته بودند و عربي صحبت مي کردند. در اين روز 21 آبان 1359 صبح واليبال و فوتبال با بچه هاي نظاميه اهواز بازي کرديم . یاد آن روز به خير باشد. خيلي خوش گذشت. بچه هاي نظامي هم خيلي بچه هاي خوش رفتاري بودند، مخصوصا کاظم و مهدي. به ياد دوره دبيرستان افتادم بالاخره خيلي خوش گذشت.
بعد از ظهر روز 23 آبان 1359 از نظاميه حرکت و در نخل هاي اهواز پشت جبهه قرار گرفتیم براي تجديد قوا و آماده شدن براي جبهه. بعد از ظهر اين روز خيلي ناراحت بودم . يکي از طرف محل ديگري براي بچه هاي نظاميه زيرا در عرض اين سه روز گذشته که با آنها بازي مي کرديم زياد به آنها علاقه پيدا کرده بوديم .
چوپانی در یک روز بارانی
يادبودي از مورخه 16آبان ماه 1359 که آن روز باراني بود. خودم با آقاي ابراهيم عوضي چادر را زديم.
صبح 16آبان 1359 به ياد دوران ابتدایی خودم افتادم که روزهاي باراني در کوه به دنبال گوسفند و داخل خارها با آتش خيلي بزرگي همراه بچه ها مي گذرانديم و دوره راهنمايي و دبيرستان را در خانه هاي کرايه مي گذراندم و اين دوره سربازي را داخل چادرهاي کوچک در ميان باران داخل خوزستان به سر مي برم اي روزگار .
در کنار آقايان ستوان صالح ـ عليزاده ـ فارياب زاده ـ احمدي ـ دهخدا ـ معروفي ـ آزادي ـ چابکي ـ رعيت پيشه ـ پيروي .
صداي رعد و برق یا توپخانه کاتوشا
18آبان 1359 با دوستان گراميم آقايان نعمت اله و عوض در چادر نشسته بوديم. روز باراني شديدي بود. صداي رعد و برق از توپ خانه کاتوشا بدتر بود. از ساعت 3:30 شب که شروع کرد تا ساعت 9:30 که اين يادبودي را مي نوشتم پشت سر هم مي زد و داشتيم چاي مي خورديم. صداي باران دلخراش روي چادرهاي کوچک به گوش مي رسيد. شدت باران طوري زياد بود مثل سيل که چادر آهنکوب را انداخت پائين و پا به فرار گذاشت.
و حسين صالحي مي گشت و اعلان تلفات مي کرد.
19آبان 1359 با آقايان نعمت الهي و آهنکوب به وسيله جيپ تاپ به انديمشک رفتيم.
روز بعد هوا آفتابي بود. پتوها را روي ماشين رنجبر گذاشتم تا کمي هوا بخورد به فکر روزهاي آفتابي جوزار افتادم.
تجدید قوا
20آبان 1359 از دوکوهه به سمت اهواز حرکت کردیم ـ 21آبان 1359 در راه نظاميه اهواز بودیم ـ در ايستگاه قطار پهلوي دهاتي زير سايه نشسته بوديم و بچه هاي کوچک آن جا پهلويمان نشسته بودند و عربي صحبت مي کردند. در اين روز 21 آبان 1359 صبح واليبال و فوتبال با بچه هاي نظاميه اهواز بازي کرديم . یاد آن روز به خير باشد. خيلي خوش گذشت. بچه هاي نظامي هم خيلي بچه هاي خوش رفتاري بودند، مخصوصا کاظم و مهدي. به ياد دوره دبيرستان افتادم بالاخره خيلي خوش گذشت.
بعد از ظهر روز 23 آبان 1359 از نظاميه حرکت و در نخل هاي اهواز پشت جبهه قرار گرفتیم براي تجديد قوا و آماده شدن براي جبهه. بعد از ظهر اين روز خيلي ناراحت بودم . يکي از طرف محل ديگري براي بچه هاي نظاميه زيرا در عرض اين سه روز گذشته که با آنها بازي مي کرديم زياد به آنها علاقه پيدا کرده بوديم .
انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس
نظر شما