عروس اسلحه ام بود و حجله ام سنگر
سهشنبه, ۳۱ تير ۱۳۹۹ ساعت ۱۹:۱۲
نوید شاهد - شهید "صدرالله ارجمند ده شیبی" در دفتر خاطرات خود می نویسد: «ای مادر کنار سنگرم و هر لحظه ای به یادت هستم، سلام به تو ای سر بلند مادر من، مادر مگو کجا بود و نو عروس که بود؟...» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
متن خاطره خودنوشت: صدراله از پادگان فرار کرده؟!
دوباره
مرخصی تمام شد. با دوستان به کرمان بازگشتیم و تقسیمبندی شروع شد و به
لشکر ۲۱ حمزه افتادم و دوستان به جای دیگری. خلاصه آنجا با چند نفر از بچه
ها آشنا بودیم.
۱۸ آبان ۶۵ تهران با قطار مسافرت کردیم و در آن
جا که رسیدیم در پادگان لویزان مسئولین گفتند که نه جا داریم و نه غذا باید
به مرخصی شهری بروید حالا ساعت ۶ بعد از ظهر است که تک و تنها برگ مرخصی
را دادند و به طرف ترمینال تهران به راه افتادیم و به شیراز آمده ایم حالا
۴۸ ساعت بیشتر وقت نداریم به محل خودمان آمدم. مردم روستا می گفتند که این
فرار کرده است. بعد از مرخصی به تهران بازگشتم. دوباره با قطار به اندیشمک
را رفتند و ۷۰۰ نفر سرباز در آنجا با اتوبوس و مینیبوس به منطقه
اعزام کردند که یکسره به تیپ یک لشکر ۲۱ حمزه انداختند.
شب بارانی
خوب
رسیدم و ساعت ۷ عصر است که هوا هم سرد است. تقسیم بندی گردان ها شروع شد.
من را به گردان 138 اعزام کردند و در همان شب به گردان ذکر شده شام هم
دادند و بچه ها که داخل گردان بودند به ما دلداری میدادند. شب باران شروع
شد. یکی از بچه های داراب خدمت را تمام کرده بود ولی مدت ۶ روز اضافه خدمت
داشت. خوشحال بود و ما به آن پسر نگاه می انداختیم و فکر ۲۴ ماه کردیم که کی
تمام شود که ما هم مثل آن بی فکر باشیم.
ترس از خمپاره
خلاصه صبح روز بعد،
فرمانده گردان ما را به صف کرد که صحبت کند. آن وقت باران میبارید. سرگرد
ما را به حسینیه برد و راهنمایی کرد. سپس تقسیم گروه را شروع کرد و من به گروهان سوم تخلیه افتادم و به
گروه ذکر شده بردند که فرماندهان آن گروهان مرخصی بودند. در
آن گروهان با یکی از بچه ها که از روستای اکبرآباد بود آشنا شدیم و
اکثر بچه ها از شیراز بودند. در ضمن با یکی از بچه های دیگر هم آشنا شدم که
آن راننده بود به گردان قسمت پارک موتوری رفت. براستی ما را به گروه آن
پیاده دسته یکم بردند شب ساعت ۸ به خط مقدم بردند حالا تمام بچه ها جدید
بودند و از تیر و خمپاره می ترسیدند و در همان شب فرمانده دسته یکم ستوان
بود که خیلی مرد خوبی بود. تمام بچه ها را در دیدگاه برد. او دید بچه ها
میترسند آنها را به سنگر استراحت برد.
شهادت فرمانده و گروهبان دسته
بله
مدتی گذشت که در جبهه بودیم. یک شب فرمانده دسته که با چند تا از بچه ها
میخواست محور کشی بکند. آن بچه ها با ستون سوم که فرمانده دسته بود شلوغی
راه انداختند و عراق شروع به خمپاره انداختن کرد. طولی نکشید که من نگهبان
نزدیکترین آنها بودم. خمپاره به وسط آن ها خورد و فرمانده دسته با یکی از
گروهبان وظیفه به گروهبان دسته نام داشت شهید شد و هفت نفر از بچهها مجروح
شدند.
عروس اسلحه ام بود و حجله ام سنگر
اورژانس آمد آنها را به عقب یا بیمارستان بردند. باز صبح شد ولی چگونه صبح
شد؟! به یاد مادرم افتادم و چون مادرم ناراحت بود.. ای مادر کنار سنگرم و
هر لحظه ای به یادت هستم ، سلام به تو ای سر بلند مادر من، مادر مگو کجا
بود و نو عروس که بود؟ عروس اسلحه ام بود و حجله ام سنگر، مادر مگو که
ریخته نقل بر سرم، پسرم بارش رگبار نقل بود بر سر من، مادر مگو که پسر من
دو ساقدوش نداشت، دو ساقدوش پسرت خون خفته در بر من، مادر یک سر بریده این
طرفم افتاده یک دست قطع شده این طرفم افتاده، یک بدن پاره پاره این طرفم
افتاده کنار سنگرم و هر لحظه های آخر من سلام به تو ای سربلند مادر من .
ادامه دارد...
منبع: پروده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس نظر شما