خاطره روزنوشت شهید "مجيد کرمی" «4»
نوید شاهد - شهید "مجيد کرمی" در دفتر خاطرات خود می نویسد: «شب حمله، شب سرنوشت که از ارکان مأمور شدم به مهمات و از مهمات مأمور خط اول جبهه شدم...» متن کامل خاطره روز نوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

شب فراموش نشدنی در خط مقدم

به گزارش نوید شاهد فارس، شهید "مجيد کرمی"  یکم مهرماه 1339 در فاصله 45 کيلومتري شهرستان نورآباد ممسني در روستاي جوزار جاويد دیده به جهان گشود.
7 ساله بود که راهی مدرسه شد. دوران ابتدایی را با موفقیت پشت سر گذاشت. پس از آن به علت فقر مادی از تحصیل باز ماند. پس از یک سال برادر مجید از پادگان هفتکل در نزديکي اهواز نامه ای برای خانواده ارسال کرد که نوشته بود، مجید را به مدرسه بفرستید خودم هزینه او را متقبل می شوم. خرداد سال 1358 موفق به اخذ مدرک دیپلم شد و آذر سال 1358 به خدمت سربازي در ارتش رفت.
 او طبق يادداشت در دفترچه خاطراتش در جبهه های انديمشک ـ شوش ـ دزفول ـ دوسلق ـ شادگان ـ دارخوئين ـ فکه ـ دب حردان ـ نبرد اهواز سوسنگرد و محور جاده ماهشهر آبادان صادقانه و مردانه با دشمن مبارزه کرد تا اينکه با ياران همسنگرش در گروه خمپاره انداز 120 بر اثر شليک توپخانه صداميان همگي در سحرگاه روز 25 رمضان 1360 برابر با چهارم مرداد سال 1360 به شهادت رسید.

متن خاطره روزنوشت / غروب خورشید در نخلستان
غروب روز اسفناک 18آذر ماه 1359 که جلو چادر نشسته بودم و در فکرهاي زيادي فرو رفتم. نور طلائي رنگ خورشيد کم کم از نظرها محو و نابود مي شد. در نخلستاني بوديم که در نزديکي دهکده اي بود. مردم اين ده عرب زبان بودند و زبان فارسي هيچ بلدي نبوند.آنها با اتمام کارهايشان کم کم راهي ده مي شدند. راستي چه منظره جالبي بود به فکر زادگاه خود افتادم. نخلهاي سرسبز مثل بيدهاي مجنون هر لحظه شاخهايش اين طرف و آن طرف مي شد. سگهاي ده زوزه مي کشيدند. راستي که غروب دل انگيزي بود. سربازها هر يک دنبال چادرشان را گرفته بودند براي راحتي شب . ولي من ناراحت گوشه اي را نظاره بودم و به تخيلات خود ادامه مي دادم. نمي دانم چرا زندگي اين طور است بالاخره در غروب اين روز بي نهايت ناراحت بودم نمي دانم علت چه بود. از خودم بود يا از غروب يا از محيط؟ ولي بنظرم ناراحتي من چيزي غريزي و اکتسابي باشد .

شب فراموش نشدنی در خط مقدم
 شب 20دی ماه 1359 شب حمله، شب سرنوشت که از ارکان مأمور شدم به مهمات و از مهمات مأمور خط اول جبهه شدم. نزديک به دو سه ساعتي خبري نبود بالاخره ساعت 12:30 شروع کردند به تيراندازي خمپاره ـ تانک ـ توپ. شب فراموش نشدني بود. صداي رعد و برق تيرهاي طرفين صداي دلخراشي را هر لحظه به گوش مي رساند . ترسي هم نداشتم نزديک به يک ساعتي در سنگر مرکز پيام پهلوي دوستان عزيز آقاي دهقاني ـ صالحي نشستم. بعد ساعت 2 بود با حسين آمدم مقداري کمک به خمپاره کرديم. بعد از خمپاره ساعت 3 بود که در سنگر خمپاره نشسته بودم با آقاي صالحي و دهقاني پيروزي نزديک بود. حمله تهاجمي سرسختي بود که از طرف ما شروع شده بود. اين شب بخير باشد هر لحظه انتظار ساز پيروزي مي کشيديم .

عباس زخمی شده!
 در اين روز 20دی ماه 1359 ساعت 12 از جبهه برگشتيم به بنه رزمي مهمات. با رسيدنم خبري از دوستم آقاي عباسي گرفتم که متأسفانه زخمي شده بود و به بيمارستان رفته بود ولي نهايت متأثر بودم. فکرهاي زيادي به مغزم خطور کرد. زياد در فکر زماني فرو رفتم که دوست عزيزم رفته بود مرخصي و موقع برگشتن صحبت برايم مي آورد. در موضوع D-K لحظه به لحظه ناراحتر مي شدم توانائي گرفتن قلم را در دستم نداشتم و تند تند اين چند کلمه را نوشتم.
تا ساعت 10 شب پهلويم بود بعد از ساعت 10 من رفتم جبهه و او بنه مهمات ماند. نمي دانم چطور شد. او هم بعد از من ساعت 11:30 آمده بود که به جبهه بيايد ولي متأسفانه در بين راه تصادف کرده . بالاخره بعد از ظهر اين روز زياد از حد ناراحت بودم و اجازه هم نمي دادند که به ماهشهر بروم و او را ملاقات کنم. نگاه به پتوهايش کردم هر لحظه ناراحتر مي شدم. نمي دانم چرا سرنوشت اين طور است و ناخودآگاه به سراغ انسان مي آيد. در ضمن تعدادي زيادي در اين شب زخمي داشتيم از مرکز پياده تهران . اعزام دوست عزيزم آقاي ماشاءالله عباسي به تهران مورخه يکشنبه 21 دی ماه .


انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده