آرزوی یک شهید
چهارشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۹ ساعت ۰۸:۱۳
نوید شاهد - همسر شهید در خاطره ای روایت می کند: «اردیبهشت ماه سال 1364 بود و ما با هم در حیاط خانه والیبال بازی می کردیم آن موقع ما عقد بودیم و هنوز ازدواج نکرده بودیم. در حین بازی، صحبت از شهید و شهادت...» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "غلامرضا دهقانی" یکم دی ماه 1341 در روستای قشلاق شهرستان خرمبيد در خانواده فقير و كشاورز دیده به جهان گشود. در همان اوان كودكي مادر خود را از دست داد. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد. سال اول ابتدایی را در روستا پشت سر گذاشت.
سال 1349 با خانواده به شهرستان آباده رفتند و دیگر مقاطع تحصیلی را در آن شهرستان گذراند و موفق به اخذ مدرک دیپلم در رشته علوم انسانی شد.
با آغاز جنگ تحمیلی در دو مرحله به جبهه اعزام شد. سال 1362 وارد لباس مقدس ارتش شد و بعد از گذراندن دوره افسري به جبهه اعزام شد. سال 1365 ازدواج کرد که ثمره آن یک فرزند بود. وی سرانجام در 30 اردیبهشت ماه 1367 با سمت فرمانده گروهان به شهادت رسید.
متن خاطره:
همسر شهید در خاطره ای می گوید: اردیبهشت
ماه سال 1364 بود و ما با هم در حیاط خانه والیبال بازی
می کردیم آن موقع ما عقد بودیم و هنوز ازدواج نکرده بودیم.
در
حین بازی، صحبت از شهید و شهادت و جنگ به این مسائل به میان آمد. غلامرضا یک دفعه توپ را در دست گرفت، نگاهی به من کرد و گفت: می دانی، من یک آرزوی دارم!
گفتم: چه آرزویی؟!
گفت: می دانی دوست دارم که چه وقت شهید شوم؟ با کمی مکث
و تردید گفتم: نه! گفت: دوست دارم که یک بچه داشته باشم تازه زبان باز
کرده باشد و پشت سرم بگوید بابا و بعد بروم و شهید شوم.
خلاصه
مدتی از این صحبت گذشت و ما در سال 1365 ازدواج کردیم و سال بعد خداوند یک دختر به ما عنایت کرد که اسم او
را فهیمه گذاشتیم.
او چندین مرتبه به جبهه رفت و بازگشت ولی
هنوز دخترمان کوچک بود و پدرش را به خوبی میشناخت. تقریباً چهارمین باری
که از جبهه آمده بود، فهیمه یک سال داشت و تازه بعضی از کلمات را میتوانست
بر زبان بیاورد.
آخرین باری که غلامرضا می خواست به جبهه برود،
حدود اواخر اردیبهشت ماه 1367 بود. او فهیمه را در آغوش
گرفت و بوسید و سپس روی زمین گذاشت و با ما نیز خداحافظی کرد و آماده
ی رفتن شد.
هنوز غلامرضا چند قدمی دور نشده بود که دخترم برای
اولین بار او را صدا زد و گفت: بابا... البته قبلا کلمه هایی مثل دایی را
میگفت، اما آن روز برای اولین بار کلمه ی بابا را به زبان آورد.
شهید
برگشت و گفت: بابا جون و دوباره او را بغل کرد و بوسید. من یک باره به
یاد آرزویش در سال 1364 افتادم و پیش خودم گفتم:
نکند این سفر واقعا سفر آخرش باشد!
او خداحافظی کرد و رفت و من برایش صدقه دادم. چهارده روز بعد همان گونه که آرزو کرده بود به درجه ی رفیع شهادت نایل آمد.
انتهای متن/
منبع: کتاب یک سبد گل سرخ
نظر شما