خاطره ای از لحظه عروج شهید آیت الله عبدالحسین دستغیب
پنجشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۹ ساعت ۱۴:۱۷
نوید شاهد_ در خاطره ای از لحظه عروج شهید آیت الله عبدالحسین دستغیب روایت شده است: شال سبز و عمامه ی سیاه و عبایی قهوه ای نظرت را جلب کرد. سست و بی رمق قدم برداشتی و خودت را رساندی به شال سبز. شال، عمامه و عبای سوخته با گوشت آغشته شده بود و... متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
به گزارش نوید شاهد فارس، شهید "عبدالحسین دستغیب" 12 اردیبهشت ماه 1292 برابر با عاشورای سال 1332 هجری قمری در شیراز دیده به جهان گشود. ۷ ساله بود که راهی مدرسه شد و با وجود فقر اقتصادی تحصيلات خود را در مدرسه ی علميه ی خان شيراز ادامه داد و از نورانيت و روحانيت آن مدرسه بهره مند شد.
شهید دستغیب در سن کمتر از سی سالگی درجه ی اجتهاد را از مراجع بزرگ آن زمان دريافت نمود. وی سرانجام بیستم آذرماه 1360 ساعت 11:30 صبح روز جمعه توسط یکی از اعضای گروهک منافقین به درجه شهادت نائل آمد.
متن خاطره:
در خاطره ای از لحظه عروج شهید آیت الله عبدالحسین دستغیب روایت شده است: همراه صدای مهیب انفجار، به در و دیوار تنگ و باریک پیچ کوچه خوردی. نشستی. وقتی لرزش زیر پایت فروکش کرد، نگاهت قفل شد به محل انفجار! دود و خاک از پیچ کوچه بیرون زد . بلند شدی و دویدی . نفهمیدی چگونه کوچه را رد کردی . اول چیزی غیر از لایه لایه های دود ، باروت و خاک ندیدی! خرد خرد که دود و خاک نشست، جنبنده ای سرپا ندیدی! کوچه ی باریک را شبیه میدان جنگ دیدی که اجساد روی زمین پراکنده اند! تازه دانستی! گوشت کیپ تا کیپ هوا گرفته. نفس را صدادار کشیدی توی ریه. باورت نبود میان انفجار ایستاده باشی. تنهای تنها!
اولین چیزی که دیدی ، سر قطع شده ی زن بود که غلتیده بود دورتر! وسط کوچه گاه زل می زدی به جنازه های قطعه قطعه شده ی محافظ ها و گاه به جنازه ی نوه ی جوان دستغیب، محمد تقی. چند قدمی دورتر تن پاره پاره ی حبیب زاده معروف به سرباز امام را دیدی و خاطره ی جمعه پیش او، آمد پیش چشمت...
جمعه ی پیش وقتی آیت الله از نماز جمعه بر می گشت، حبیب زاده شوخ وشنگول، از بقیه جلو زد و گفت:
«آقا خبر خوش!»
- چیه خیلی خوشحالی؟
- - آمریکای جنایتکار دوباره مفتضح شد!
- - حرف بزن ببینم چی شده !
- - خواسته واسه ی آزادی گروگانش ، با هواپیما و هلی کوپتر سربازاش رو پیاده کنه تو طبس، اما! اما! شن و طوفان نگذاشته.هلی کوپتر و هواپیماهاش خوردن به هم و سربازاش به درک واصل شدن! شدن جزغاله!
- دستغیب گفت:
- «سبحان الله!»
- سرباز امام گفت:
- با اجازه ی شما آقا !
- سرنیزه اش را ازغلاف فانوسقه بیرون آورد . محکم پاکوبید زمین و خبردار گفت:
- اگر آمریکاه قمر مصنوعی داره ، ما قمر بنی هاشبم داریم!
دستغیب خندید و ریسه رفت و به او گف : «بیا جلو سرباز امام خمینی» بعد دست توی جیب عبا کرد و تکه نباتی زرد بیرون آورد و داخل دهان حبیب زاع گذاشت...
نگاهت را از جنازه ی حبیب زاده گرفتی. کف کوچه خونابه راه افتاده بود. همه جا بر در و دیوار ، تشک تشک های خون و تکه های ریز ریز گوشت چسبیده بود. کف کوچه ، تکه های لباس نظامی سبز یشمی، کارت های شناسایی نیم سوخته ی پاسدارها ، حکم ماموریت، کوپن اجناس، کیف پول، عکس امام خمینی، سرنیزه ی رجب علی حبیب زاده ، به چشمت خورد.
انفجار از هیچ چیز نگذشته بود. بوی گوشت چرزیده با باروت قاطی شده، تا ته بینی ات نفوذ کرد. گیج و مبهوت بودی: «کاش خواب بودم! درست مثل وقتایی که از دیدن کابوس و خوابای وحشتناک، نرگس تکان تکانم می داد. بیدار می شدم ، تو صورت گل گندمی قشنگش نگاه می کردم. وقتی می فهمیدم همه ی اون اتفاقات بد رو تو خواب دیدم، نفس راحتی می کشیدم و خوشحال می شدم. خدایا می شه الان هم خواب باشم و نرگس صدام کنه؟»
به خود که آمدی ، به ذهنت آمد باید دنبال جنازه ی پدرت بگردی. اما زود تغییر عقیده دادی و گشتی دنبال جنازه ی آیت الله دستغیب . به سختی صورت اکبر منشی، سید مرتضی جعفری و جعفر رفیعی را شناختی . یک لحظه وقتی صورت عبدالرسول سعادت را دید، انگار زنده بود! خم که شدی روی صورتش، آخرین بازدم نفسش را هم حس کردی.
شال سبز و عمامه ی سیاه و عبایی قهوه ای نظرت را جلب کرد. سست و بی رمق قدم برداشتی و خودت را رساندی به شال سبز. شال، عمامه و عبای سوخته با گوشت آغشته شده بود. کنار عمامه، سر جدا شده ی دستغیب را دیدی! سر را با احتیاط برداشتی. صورت سالم مانده بود و چشمان دستغیب باز بود به آسمان.
محاسن سفید و بلندش به خون آغشته بود . پلک های آیت الله را روی هم گذاشتی.
سر را روی عبایی گذاشتی و تا جایی که می شد، قطعات بزرگ تر گوشت تنش را جمع کردی و گذاشتی کنار سر. دورتر دست قطع شده ی جباری را دیدی! چشمت رفت به انگشتر عقیق آیت الله که توی انگشت دستش بود. نگین آن پریده بود! آن را برداشتی و هاج و واج بین جنازه ها ی قطعه قطعه شده پهن شدی روی زمین!
انتهای متن/
منبع: کتاب سرشته با بهشت، نویسنده اکبر صحرایی
نظر شما