یک شاخه گل و قرآن کریم، آغاز یک داستان عاشقانه
به گزارش نوید شاهد فارس، شهید "قاسم قاسمی" 31 شهریور سال 1363 در فراشبند به دنیا آمد. او را در خانه علی صدا می زدند. دوران تحصیلی را با موفقیت پشت سر گذاشت. پس از اخذ دیپلم به خدمت سربازی رفت و به عنوان سرباز معلم در آموزش و پرورش شهرستان فراشبند مشغول به خدمت شد. با اتمام این دوره در دانشگاه افسری امام حسین (ع) پذیرفته شد. سال 1385 جهت گذراندن دوره عمومی پاسداری به دانشکده افسری امام حسین(ع) رفت و پس از فراگیری فنون نظامی، شهریور سال 1387 فارغ التحصیل و موفق به کسب مدرک کاردانی شد.
سال 1392 به تیپ تکاور امام سجاد(ع) کازرون معرفی و به عنوان فرمانده گروهان در گردان تکاور امام رضا (ع) مشغول خدمت می شود. وی سرانجام سیزدهم تیر سال 1393 مصادف با ششم ماه مبارک رمضان، نیم ساعت قبل از اذان مغرب با زبان روزه در عملیات گشتی و جوله با عوامل تروریستی پژاک درگیر و با اصابت مستقیم سه گلوله با زبان روزه شربت شیرین شهادت را افطار کرد.
در این گفتگو با نوید شاهد همراه باشید:
نوید شاهد فارس: در خدمت خانواده هستیم. لطفا در ابتدا خودتان را برای خوانندگان معرفی کنید.
شبنم عالیشوندی، همسر شهید قاسم قاسمی «علی» هستم. با تحصیلات فوق دیپلم و در حال حاضر خانه دار.
نوید شاهد فارس: نحوه ی آشنایی شما با شهید چگونه بود.
همسر شهید: 16 ساله بودم که "علی" به خواستگاری ام آمد. او پسر عموی مادرم بود و ما رفت و آمد خانوادگی داشتیم.
نوید شاهد فارس: چه سالی ازدواج کردید؟
همسر شهید: سال 1387 بود که زیباترین اتفاق زندگی ام رقم خورد.
نوید شاهد فارس: شرایط شما برای شروع زندگی چه بود؟
همسر شهید: با این حال که آن زمان نوجوان بودم و شاید می توان گفت، ذهن اکثر نوجوان ها پر از آرزو وآمال ها است ولی علی را همان گونه که بود پذیرفتم و دوست داشتم. بدون درخواست نامعقولی. ما یکدیگر را خیلی دوست داشتیم. "علی" رابطه ی صمیمانه ای نیز با مادرم داشت. با او درد و دل می کرد و از شهادت و آرزوهای بزرگ و کوچکش می گفت و تاکید می کرد که مرا برای شهادتش آماده کند که پذیرای این مسئله باشم.
نوید شاهد فارس: از مسائل اعتقادی و مذهبی علی بگوئید. چه سفارشی از او در ذهن شما نقش بسته است:
همسر شهید: "علی" همسری مهربان و آرام بود. وقتی عقد کردم نوجوان شانزده ساله بودم. حجابم مثل الان نبود. جلسه دوم بعد از خواستگاری که منزلمان آمد،حجابم کامل بود. با مهربانی و لحن دلنشینی گفت: با حجاب چقدر زیباتر می شوی... این کلام علی در وجودم رخنه کرد و قانع شدم که چهره ام با حجاب زیباتر است.
به نماز اول وقت بسیار اهمیت می داد. روز عقد زمانی که مرا به آرایشگاه رساند. قبل از ورودم به سالن، کنارم ایستاد سرش را خم کرد و با لبخند ملیحی گفت: نماز ظهرت را فراموش نکنی. هر کلام و هر رفتار "علی" برایم درس بود. او دوست و معلم زندگی ام بود. هر بار بیشتر عاشقش می شدم. هیچ خواسته ای را با زور و جبر تحمیل نمی کرد.
نوید شاهد فارس: "علی" چه زمانی شما را برای شهادت آماده کرد: آیا از شهادت هم سخنی می گفت:
همسر شهید: بله. چند ماهی از عقدمان گذشته بود که برای دیدنم به خانه آمد. در میان صحبت هایش حرف شهادت را پیش کشید و گفت: «شبنم جان، در مورد شغلم باید نکته ای را بگویم؛ من پاسدارم. گاها ماموریتی به ما محول می شود که حتما باید به آن ماموریت بروم. حالا شاید در این ماموریت شهید شوم یا جانباز بازگردم.» تا این جمله را شنیدم بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد شروع کردم به گریه کردن و بلند بلند هق هق زدن. هر کاری کرد نتوانست آرامم کند. من نمی توانستم روزهایم را بدون او ببینم و بی اختیار گریه می کردم...
مدتی بعد از آن اتفاق که آرامتر شده بودم می گفت در نمازهایت دعا کن که لایق شهادت شوم و می گفت: «شبنم جان اگر تو از تمام وجودت راضی شوی من زودتر به خواسته ام می رسم.»
او از دلم خبر داشت و می دانست که هیچ گاه نمی توانم برای نبودن کسی که وجودش برایم انتهای خوشبختی است دعا کنم. من از دنیای بدون "علی" می ترسیدم. در همه نمازهایم برای عاقبت به خیری هر دویمان دعا می کردم. همیشه سلامتی اش را از خدا می خواستم. اولین جلسه بعد از خواستگاری که به دیدنم آمد یک جلد قرآن کریم و یک شاخه گل به عنوان هدیه برایم آورد. این بهترین هدیه عمرم بود. از همان موقع برای سلامتی علی ختم قرآن نذر کردم.
نوید شاهد فارس: از ماموریت های شهید "قاسمی" بگوئید: آیا در عملیاتی نیز مجروح شد؟
همسر شهید: بله- ماموریتی در شمال غرب به آنان محول شده بود. در این ماموریت با گروه پژاک درگیری می شود و تیری به بازوی چپ علی اصابت می کند. او را به بیمارستان اصفهان انتقال می دهند و مداوا می شود. این موضوع را ما بعد از شهادتش متوجه شدیم. پسر عموی علی که یکی از دوستان صمیمی اش بود می گفت: «زمانی که علی مجروح شد، برای اینکه خانواده نگران این موضوع نشوند ماموریت اش را تمدید کرد و مدت بیشتری ماند تا بهبودی کامل را کسب کند.»
یاد دارم پس از یک ماه به خانه آمد و هیچ چیز از آن ماجرا نگفت. پس از آن به ماه عسل رفتیم. روزهایی که بهترین خاطراتم در آن رقم خورد. در راه برگشت، دستش به شدت درد گفت. شدت درد به اندازه ای بود که مجبور شدیم به بیمارستان برویم. پس از تزریق مسکن هم آرام نگرفت. نگرانش شده بودم. پرسیدم: «علی چرا دستت درد می کند... گفت علت خاصی ندارد...»
یکی از علت هایی که مجروحیتش را به من نگفت این بود که هر بار عزم سفر می کرد و بندهای پوتینش را می بست، بند دلم پاره می شد، بغض گلویم را می گرفت. او می دانست زمانی که کنارم نیست به من سخت می گذرد. تا زمان برگشتنش ذره ذره آب می شدم.
نوید شاهد فارس: از دوران تکاوری "علی" بگوئید. آیا خاطره ای از آن روز برای شما بازگو کرده است.
همسر شهید: سال 1391 دوره تکاوری را گذراند. او در تعریف هایش آن روزها را سخت تعبییر می کرد و می گفت در هر مرحله عده ای حذف می شدند. ولی "علی" در آن دوره نفر اول شده بود و به عنوان مربی چتر بازی معرفی می شود. سال بعد به تیپ تکاور امام سجاد(علیه السلام) کازرون معرفی شد و به عنوان فرمانده در گروهان امام رضا منصوب شد.
نوید شاهد فارس: از ولایت پذیری شهید بگویید:
همسر شهید: "علی" چندین بار از نزدیک مقام معظم رهبری را دیده بود. هرگاه عکس آقا را نشانم می داد می گفت: ببین چه چهره دلنشین و دوست داشتنی دارند، از نزدیک زیارتشان صفای دیگر دارد. چهره ایشان خیلی نورانی است. همیشه به من و دوستانش سفارش می کرد که ولایت پذیر باشیم.
یک روز به خانه پدرم رفتیم. سر سفره غذا بودیم. سخن از جنگ بود که به ناگاه علی با روحیه قوی و عزمی استوار گفت: جنایاتی که این تروریستها انجام میدهند برای هیچ انسانی قابل تحمل نیست. آنها با زنان مسلمان و غیرمسلمان کاری میکنند که زبان از بیان و قلم از نوشتن آن ها شرم دارد و تحمل حتی یک مورد آن غیر ممکن است آن هم برای امثال من که مسلمان و پاسدار هستم.
اگر فرمانده کل قوا امام خامنه ای امر کند اولین نفر داوطلب بنده هستم و حتماً حتماً میروم آن هم در خط اول. من هیچ مشکلی ندارم تنها مشکلم شبنم است.
و خطاب به مادرم گفت: مادر فقط شما شبنم را برای شهادتم آماده کنید که من قطعاً رفتنی هستم.
نوید شاهد فارس: علی وصیت نامه ای هم دارد؟
همسر شهید: خیر - ولی بعد از شهادت علی، دوستش "حسین اسکندری" برایم تعریف کرد: روزی با "علی " و شهید حجت باقری (همسر خواهر علی) در خوابگاه بودیم."علی" روی تخت دراز کشیده بود. قرار شد هر کدام وصیت نامه ای بنویسیم. من و حجت شروع به نوشتن کردیم. «صدا زدم علی، بیا وصیتت را بنویس.» گفت: «حسین قبولت دارم، هر چه برای خودت نوشتی، یک نسخه هم کپی بزن برای من.» (خیلی خنده رو و اهل شوخی بود، همه چیز را به شوخی می گرفت).
نوشتنمان که تمام شد شروع کردم برایش با صدای بلند خواندن. گفت: حسین، این ها به درد من نمی خورد الا جمله آخر، آنرا به نام من انتشار بده. و این همان نثری بود که بر سنگ مزار شهید نقش بست. مرا به خاک بسپارید با لباس سپاه،که این لباس گذرگاه بهشت من است.
یکی از دوستانش برای ما نقل می کند: محرم سال 1392 بود. علی پس از عکس گرفتن کنارم نشست. همان لحظه سخنران گفت: برای آنانی که سال گذشته در جمع ما بودند و الان در این دنیا نیستند دعا کنید. چهره علی کمی برافروخته شد و آرام در گوشم گفت: سال دیگر می گویند علی سال گذشته در بین جمع ما بود و امسال...
نوید شاهد فارس: از روز آخر بگوئید، چه خاطره ای از آن روز به یاد دارید:
همسر شهید: شبی که فردای آن قرار بود به ماموریت برود. پای تلفن نشست و با بسیاری از دوستان و اقوام خداحافظی کرد و حلالیت گرفت. گفتم: «علی مگر قرار است کجا بروی که حلالیت می گیری؟» گفت: «چیز خاصی نیست مثل همیشه چند روزی نیستم مختصر خداحافظی کردم.»
گاها وقتی در ذهنم روز آخری که علی را دیدم مرور می کنم، میبینم، تمام رفتارهایش در آن روز تغییر کرده بود، کلامش، مناجات، نگاه و حتی سکوتش فرق داشت و پر از حرف بود.
آن روزی که علی رفت. کنار پنجره ایستاده بودم و آسمان را نگاه می کردم. باد شدیدی وزیدن گرفت رنگ آسمان خاکستری شد. نخل ها با تنومدیشان تا کمر خم شده بودند. صدای باد مانند شیون زنان بود که در گوشم می پیچید. دلم لرزید. گویا حاوی پیامی برایم بودند. خود را آرام کردم و شروع کردم به ذکر گفتن.
نوید شاهد فارس: از روز شهادت علی بگویید، خبر شهادت را به شما چگونه دادند؟
به نقل از مادر شهید: همسرم در حوزه علمیه فراشبند جز هئیت امنا بود. او از شهادت علی خبر داشت ولی به ما گفت که زخمی شده است. دختران و همسر "علی" بیقراری می کردند. اما من زخمی بودن علی را باور نکردم. میان گریه و زاری ها گفتم، دروغه که علی زخمی شده، میدانم که شهید شده، واقعیت این نیست....
زمانی که پیکر به خون علی را دیدم؛ حالم دگرگون شد. باور از دست دادن علی برایم سخت بود. چهره ی خندان او در آخرین دیدار در برابرم مجسم شد. مدام به یاد حضرت زینب می افتادم. سخت بود دل ازپاره ی تنت کندن... درد آور بود... محکم ایستادم و به شکرانه این موهبت الهی نذرم را دو برابر کردم.
نوید شاهد فارس: فکر کنید الان علی اینجاست به او چه می گویید:
همسر شهید: علی جان، گله و شکایتی از تو ندارم. هرگاه که روزگار بر من سخت می گذرد و می خواهم گله کنم فقط یک چیز به زبانم می آید که علی جان روزها بی تو سخت می گذرد. شهادت رویای تو بود و من این را خوب میدانم و حس کردم. گلایه نمی کنم فقط می خواهم که مرا در آن دنیا شفاعت کنی.
علی جان میدانم که خوشحالی، می دانم که خندانی، اما....
"علی جان"... کاش می دانستی... حجم دلتنگی من بیشتر از خنده توست...
انتهای متن/