سرخی لباس سبز یک پاسدار
به گزارش نوید شاهد فارس، خدیجه غلامی پور حدود 4 سال با همسرش زندگی کرده است. او از ابتدای زندگی با تفکرات و عقاید همسرش آشنا و با آنها مانوس شد. غلامی پور در اوج جوانی همسفر زندگی خود را از دست داد و پس از آن دست از تلاش برنداشت و همواره راه آن شهید بزرگوار را در عرصه های مختلف فرهنگی، آموزشی و اجتماعی پیمود. او نیز در عرصه تحصیل موفق به اخذ مدرک کارشناسی در رشته علوم تربیتی شد.
شهيد "عبدالرضا رنجبر" چهاردهم خرداد سال 1339 در بوانات به دنیا آمد. تحصيلات خود را تا سوم دبیرستان گذراند ولی به علت مشکلات خانواده از ادامه تحصیل باز ماند و به کار مشغول شد. سال 1359 خدمت سربازی را به پايان رساند. با آغاز جنگ تحمیلی به عنوان بسیجی داوطلبانه عازم جبهه شد. پس از آن به خیل سبزپوشان سپاه پاسداران پیوست. او در عمليات های «ثامن الائمه، کربلای 4، کربلای 5، والفجر 8 و 10» با سمت های فرمانده گردان امام سجاد (ع) و گردان محمد رسول الله، فرمانده گردان امام موسی کاظم (ع) و فرمانده یگان دریایی لشکر ۱۹فجر فارس شرکت کرد و طی این عملیاتها 5 بار مجروح شد. عبدالرضا سال 1363 ازدواج کرد.
سرخی لباس سبز یک پاسدار
خدیجه غلامی پور در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد از دوران آشنایی و ازدواج خود روایت می کند و می گوید: مدتی را به خاطر شغل پدر در اصفهان زندگی می کردیم. کلاس سوم راهنمایی بودم که به بوانات آمدیم. سالگرد شهید گلستانی بود. از من دعوت کردند که به عنوان خواهر شهید مقاله ای را قرائت کنم. در آن جلسه خانواده شهید رنجبر نیز حضور داشتند. پس از چند ماه به خواستگاری آمدند. روز خواستگاری گفت: «این لباس سبزی که الان بر تن دارم یک روزی تبدیل به رنگ سرخ می شود، اکنون جنگ است و سختی های خود را به همراه دارد.» و اولین هدیه ام یک جلد قرآن کریم بود. پس از گذشت چند ماه، فروردین سال 1363 ازدواج کردیم. او روز عروسیمان به تشییع شهید رفت.
23 خرداد 1363 بود و چند ماهی از تشکیل زندگی مشترکمان می گذشت. عبدالرضا قصد عزیمت به جبهه را کرد. به او گفتم چند ماهی را بمان و بعد به جبهه برو. در جواب گفت: «به خدا اگر شما جوانان را در جبهه می دیدید که چگونه در برابر توپ و تانک دشمن ایستادگی می کنند و پرپر می شوند هیچ گاه نمی گفتید که حتی یک روز بمانم. جبهه ها از تازه داماد و نوجوان هایی که خانه و کاشانه خود را رها کرده اند پر است و بعضی همانند حنظله ها به شهادت می رسند. وقتی می بينم جوانی را که 28 روز بيشتر از ازدواجش نگذشته در جبهه شهيد می شود، مگر آنها همسر یا مادر ندارند؟ یعنی آنها نمی خواهند در کنار خانواده خود باشند؟ آنها هم خانواده دارند ولی اکنون وظيفه این است که به جبهه بيايند. وقتی پیکر به خون نشسته ی رزمندگان را می بينم و خود به پشت جبهه انتقال می دهم چگونه می توانم احساس مسئوليت نکنم.» با این کلمات قلبم راضی شد و او راهی جبهه شد.
با تمام دردی که می کشید سخنی به زبان نمی آورد
همسر شهید رنجبر در ادامه از تولد فرزند خود روایت می کند: پس از آن چند مرتبه ای به مرخصی آمد. من باردار بودم تا اينکه زودتر از موعود، یعنی بهمن همان سال اولین فرزندم به دنیا آمد و به خاطر عشقی که به امام داشت نام او را روح الله گذاشتیم. در زمان تولد روح الله، عبدالرضا در کنارمان نبود. با شنیدن خبر تولد خود را به ما رساند. آن زمان در خانه پدری «اصفهان» مستقر بودم.
دو ماهی از تولد روح الله می گذشت که خبر آمد عبدالرضا از ناحیه کمر و پا مجروح شده است. او را از بيمارستان مشهد برای مداوا به اصفهان و سپس به بوانات بردیم. تا آن زمان که یک سال و اندی از ازدواجمان می گذشت، هيچگاه همسرم را به اسم صدا نزدم. چون هم اسم برادرم بود. «برادرم سال 1361 به شهادت رسیده بود» و از این رو او را به اسم کوچک صدا نمی زدم. پس از تولد روح اله عبدالرضا را بابای روح اله صدا زدم. یک روز خندید و گفت: خوب شد روح اله به دنيا آمد تا ما هم اسمی پيدا کنيم. چند ماهی را در بوانات گذراند. او به شدت مجروح شده بود و درد زیادی را تحمل می کرد. روزی از او پرسیدم چرا با این همه درد، کلامی به زبان نمی آوری؟ عبدالرضا گفت: می ترسم اگر چيزی بگويم اجرم ضايع و از بين برود. چون هدفم فقط رضای خداوند است.
سیمنار یک روزه در شیراز/تحمل اشک کودکی را نداشت
این زن برومند که نمونهای از هزاران همسر صبور شهدا است، ادامه داد: اوايل خرداد سال 1367 عبدالرضا عازم جبهه شد و پس از 20 روز برای سمينار يک روزه به شيراز و بعد به بوانات آمد. شب قبل از آن در خواب دیدم که به بوانات آمده است. و خوابم درست تعبیر شد. بعدازظهر روز 21 خرداد به خانه آمد. خواب را برایش تعریف کردم و او گفت؛ خواب هایت همیشه صحت دارد. روز بعد برای کاری باید به مزایجان می رفت. روح الله شروع کرد به گریه کردن که مرا هم با خود ببر. هيچگاه دوست نداشت که گريه بچه ها را ببيند هميشه می گفت و در حتی در نامه ها می نوشت که نکند به خاطر نبود من به بچه ها سخت بگيری... هر چه آنها لازم دارند برايشان بگير تا بهانه نگيرند.
ناله های یا مهدی در زمین دشمن | امداد غیبی
شهید "عبدالرضا رنجبر" در دفترخاطرات خود می نویسد: عملیات حصر آبادان بود و من مجروح شده بودم. از بدنم بشدت خون جاری بود. نزدیک سیم خاردار دشمن بودم. در همین موقع ناله یا مهدی سر دادم و مدام می گفتم یا مهدی. دو نفر را دیدم که به سمتم آمدند و نزدیک شدند و گفتند بلند شو. فکر کردم دشمن هست. گفت: مگر صدای یا مهدی نمیزدی؟ مرا به پشت کمرشان گرفتند و به پشت سیم خاردارها جایی که نیروهای خودی بود رساندند. دیگر بیهوش شدم و چیزی نفهمیدم و بعد مرا به بیمارستانی در اهواز و بعد به شیراز انتقال داده بودند دقیق نمیدانم ولی گفتن دو ماه توی بیمارستان مسلمین شیراز بستری بودم...
ناله های فرزندی در فراق پدر
خدیجه غلامی پور در پایان از روز وداع روایت می کند و می گوید: حدود یک ماه و نیم قبل از شهادتش به آتلیه ای در اصفهان رفتیم. عکس از بچه ها گرفتم. زمانی که عبدالرضا به مرخصی آمد عکسی که از خودش گرفته بود را نشانم داد و گفت: من شهید میشوم. این عکس را توی حجله بگذارید و بعد سوال کرد، عکس بچه ها چاپ نشده؟ گفتم: نه.
گفت: فکر کنم تا من هستم عکسها چاپ نشود. اگر شهید شدم آن عکس را در حجله ام بگذارید. همین اتفاق هم افتاد زمانی که به شهادت رسید عکس خودش و بچه ها را در حجله گذاشتیم .
روز وداع فرارسید. روح الله پس از رفتن پدر ناآرام بود مدام گریه می کرد هرچه سعی می کردم که او را آرام کنم ولی نمیشد. شاید به روح اله الهام شده بود که ديگر پدر برنمیگردد. پسر دومم حسين آن زمان 9 ماه بود. همان روز یاد یک ماه پیش افتادم که ماه رمضان بود. افطاری را آماده کردم و سحری را عبدالرضا آماده کرد و گفت؛ می خواهم جبران موقعی را که نيستم بکنم. سحرها را تا صبح به دعا خواندن و قرآن خواندن مشغول بود و هر موقع که با خدا راز و نياز می کرد در عالمی ديگر بود و بالاخره همين راز و نيازهای شبانه بود که او را به وصال خود رساند. آخرين تاريخ اعزام عبدالرضا با اولين تاريخ اعزام در آغاز زندگیمان یکی شد، يعنی 23خرداد 1363 و آخرين بار 23 خرداد 1367 بود.او با 45 ترکش در بدن عازم جبهه شد و سرانجام چهارم تیر ماه 1367 در جزيره مجنون همانند اربابش حسین(ع) بی سر به شهادت رسید و چهره فرزند سوم را ندید. پیکر پاکش پس از 33 ماه مفقودی تفحص به خانه بازگشت و در بوانات تشییع و به خاک سپرده شد.
لباس های خاکی و رزمی دیگر
این همسر شهید در پایان گفت: بهترين و شيرين ترين لحظات زندگی ام آن روزهایی بود که با لباس های خاکی خسته از جبهه، برای مرخصی به خانه می آمد لباسها را می شست و پوتين هايش را برای رزمی ديگر واکس می زد و آماده میکرد. با وجودی که به مرخصی می آمد اما دست از تلاش برنمیداشت با تمام وجود کار می کرد و می گفت می خواهم جبران وقتی که نيستم را بکنم. اکنون پس از سال ها درد فراق و سپری کردن روزهای تلخ بدون تو، اگرچه هر روز آن به اندازه چند سال بر ما می گذرد و اگر چه فرزندانت از روی عکس هايت تو را می شناسند و خاطره ای از پدر را به ياد ندارند اما به گفته خودت «ما از اهل بيت امام حسين عليه السلام که بهتر نيستم» میدانی که اين دوران سخت و جان فرسا را چگونه می گذرانيم اما بر اين باوريم که به خاطر ايثار و عشقتان صبر پيشه خود می سازيم و اين روزگار را تحمل می کنیم. شايد که شافعمان باشيد و شايد که دستمان را بگيريد .
تهیه و تنظیم گفتگو: صدیقه هادی خواه
انتهای متن/