خاطره خودنوشت شهید "نصرالله ایمانی" (24)
نوید شاهد - شهید "نصراله ایمانی" در دفتر خاطرات خود می نویسد: « ...وسط راه مدام به رحمان می گفتم رحمان تو هم شهيد می شوی گفت: من می دانم که شهيد می شوم و اگر من شهيد شدم... » متن کامل خاطره خودنوشت این شهید گرانقدر را در نوید شاهد بخوانید.

رحمان هم شهید می شود

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "نصرالله ايمانی" یکم فروردین سال 1337 در خانواده ای روحانی در کازرون دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و پس از گذراندن دوران تحصیلی موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. سال 1356 به سربازی رفت و در پادگان هشتگل اهواز مشغول به خدمت شد. با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه شد و سرانجام 20 اردیبهشت سال 1362 در اثر اصابت خمپاره‌ به شهادت رسيد.


متن خاطره:  دوستان حسین همه شهید شدند
در جريان اين حمله با حسين الوگردی آشنا شدم پاکی و صداقت حسين مرا بی اندازه به خود عاشق کرده بود هر وقت او را می ديدم چهره خندانش و چشم های پر فروغش مرا به ياد ديگر دوستان شهيد محاصره سوسنگرد می انداخت چند بار که او را ديديم زياد از شهادت صحبت می کرد. يک بار در مقر گردان تا مدت زيادی با هم درد دل می کرديم. حسين از دوستانش می گفت که همه شهيد شده بودند ، من هم مثل حسين از بيش از 30 نفر از برادران عزيز گفتم که در سوسنگرد مظلومانه شهيد شده بودند. من به حسين دلداری دادم و حسين هم به من دلداری می داد بالاخره وقتي که سعيد گفت برادران رفتند جلو و لازم نيست شما برويد برگشتيم به مقر.

نماز شب
خسته و وامانده در مقر نشستيم. دور هم از برنامه حمله صحبت کرديم بچه ها را تقسيم بندی کرديم. رحمان را که از اول جنگ تا به حال با خودم بود برای تير بارچی انتخاب کرديم و بهرام گلستان کمک بود و غلام صفائی ، اکبر ميراب هم خودش سرپرست گروه يزد بود. کاظم پديدار هم آر پی جی زن بود. عبدالرحمن شکوهی و مسعود حسنی اصل کمک بودند. قدرت اله آقا برادی هم آر پی جی زن بود و رحيم با وی فروجاسم طرفی کمک بودند . 25شهریور ماه 1360 تقريباً ساعت چهار از خواب بيدار شدم چند بار صلوات فرستادم ، فاتحه ای برای بهمن خواندم آمدم بيرون وضو گرفتم نماز شب را خواندم موقع اذان که شد بچه ها ببيدار کردم.

رحمان هم شهید می شود
نماز صبح خواندند بعد از اينکه صبحانه مختصری خورديم با رحمان رضا زاده آمدم سپاه در وسط راه مدام به رحمان می گفتم رحمان تو هم شهيد می شوی گفت: من می دانم که شهيد می شوم و اگر من شهيد شدم تو هم شهيد می شوی. چند روز بود که رحمان بی اندازه زيبا شده بود. موی سرش کوتاه کرده بود و ريش گذاشته بود. صحبت های بی خود نمی کرد. خنده رو بود. سيبی که در دستم بود به او تعارف کردم نگرفت با اينکه گاهی تعارف نمی کرد.

انتهای متن/

منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده