خاطره خودنوشت شهید "نصرالله ایمانی" (29)
نوید شاهد - شهید "نصراله ایمانی" در دفتر خاطرات خود می نویسد: «عراقی ها ساکت بودند و خمپاره منور کم می انداختند. هوا تقريباً مهتابی بود. در ميان راه دو نقطه کمکی انتخاب کرده بوديم يکي به نام احمر و ديگری به نام برديه در اصل احمر نام روستائی تقريباً در سه کيلومتری سوسنگرد است ...» متن کامل خاطره خودنوشت این شهید گرانقدر را در نوید شاهد بخوانید.

خاکريز طبيعی

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "نصرالله ايمانی" یکم فروردین سال 1337 در خانواده ای روحانی در کازرون دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و پس از گذراندن دوران تحصیلی موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. سال 1356 به سربازی رفت و در پادگان هشتگل اهواز مشغول به خدمت شد. با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه شد و سرانجام 20 اردیبهشت سال 1362 در اثر اصابت خمپاره‌ به شهادت رسيد.

متن خاطره: 
عراقی ها ساکت بودند و خمپاره منور کم می انداختند. هوا تقريباً مهتابی بود. در ميان راه دو نقطه کمکی انتخاب کرده بوديم يکي به نام احمر و ديگری به نام برديه در اصل احمر نام روستائی تقريباً در سه کيلومتری سوسنگرد است و برديه هم نام روستائی در دوازده کيلومتری سوسنگرد، به خاطر رد گم کردن دشمن اين نام را انتخاب کرده بوديم بعد از طی کانال وارد دشت صاف شديم مقداری خميده آمديم دائم با محمود و حسن زاده در مورد حمله صحبت می کردم در نزديکی نقطه احمر که از آنجا خاکريز کوتاهی شروع می شد توقف کرديم.

خاکريز طبيعی
ساعت تقريباً 2:30 بود اين خاکريز معروف به خاکريز طبيعی بود در آنجا گروه امداد را نگه داشتم و با حسين الو گردی که مسير را برای پيدا کردن من برگشته بود آمديم پيش سعيد در نقطه احمر از محمود ياسين و حسن زاده و فيلمبردار خداحافظی کردم در نقطه احمر گروه تدارکات مانده بودند که قرار بود بعد از شروع حمله مهمات لازم بياورند. از سرپرست گروه که رحمن يا علی مدد نام داشت و با هم آشنا بوديم خداحافظی کردم بعد مسير از احصر تا برديه را با سعيد طی کرديم و در ميان راه گروه ها را کم کم تا نقطه برديه هدايت کرديم در نقطه برديه که رسيديم ساعت حدود چهار بامداد بود.

آتش سنگین دشمن
عراقی ها کم کم متوجه شده بودند، بعضی ها هم به شهادت رسيدند. يکی از برادران ارتشی تير به چشمش اصابت کرد بی اندازه برايش افسرده شدم آرزو می کردم که تا خرد شدن دشمن کسی شهيد يا زخمي نشود چرا که هنوز آمبولانس يا پزشکياری همراه ما نبود. بچه های گروه کازرون آرام نشسته بودند. اول رحمان بعد رسول رضوی بعد غلام صفائی، بهرام گلستان، کاظم پديدار، قدرت اله برادری، شکوهی، مسعود حسنی اصل و رحيم باوی، فرو عبدالرضا غرابات . هيچ کس صحبت نمي کرد آتش دشمن بی اندازه زياد شده بود .

آتش توپخانه
صحبت های آنها به گوش می رسيد فاصله تقريباً کم بود و ساعت 4:30 را نشان می داد. قرار بود توپخانه آتش کند بعد ما جلو برويم کمی صبر کرديم، از آتش توپخانه خبری نشد سعيد دستور پيشروی داد من به رحمان با پرتاب تکه ای گل گفتم: برو جلو بلافاصله رحمان بلند شد و حرکت کرد پشت سرش نفرات گروه جلو رفتند.

انتهای متن/

منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده