خاطره روزنوشت شهيد خیرالله الطافی «5»
نوید شاهد - شهيد "خیرالله الطافی" در دفتر خاطرات خود می نویسد: «شنيده بودم که جبهه دانشگاه امام حسين(ع) و زائران حرم حسينی آنجايند ولی خداوند قادر متعال در يکمين سالگرد جنگ تحميلی توفيقی داد که در کنار دانشجويان اين دانشگاه عظيم اسلامی باشم...» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

با دانشجویان اسلامی در سنگر مقاومت

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "خیرالله الطافی" ششم اردیبهشت سال 1340 در روستای امامزاده اسماعيل از توابع شهرستان اقليد ديده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و دوران تحصیلی خود را در شهرستان مرودشت تا مقطع دیپلم رشته علوم انسانی گذراند. با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت. سال 1363 فرماندهی سپاه پاسداران منطقه بيضاء را به عهده گرفت. پس از یک سال به فرماندهی سپاه قيرو کارزين منصوب و به خدمت مشغول شد. او در عملیات های متعددی  شرکت کرد و سرانجام چهارم تیر ماه 1367 با سمت فرماندهی عملیات در جزيره مجنون به شهادت رسید.

متن خاطره خودنوشت:

بسم الله الرحمن الرحيم / شهيد سعيد است و شهادت سعادت (امام خمينی) شنيده بودم زمانی که امت عاشق اسلام و امام کبيرمان شعار می دادند تا خون در رگ ماست خمينی رهبر ماست. امام امت فرمودند رهبر من آن کودک سيزده ساله ايست که نارنجک به بدن بسته و خود را زير تانک دشمن می اندازد (شهيد محمد حسين فهميده) اما نديده بودم که چگونه کودکی خردسال رهبريت رهبر اسلام را به عهده می گيرد و نمی دانستم که اصلاً اين رهبران واقعی از چه قشری هستند و چه ايده ای دارند و چهره آنها چگونه است و اين را نيز نمی دانستم که چگونه می شود که انسان ها به اعلی علیین می رسند و از ملائک مقرب خداوند را نيز بالاتر می روند و قابل درک برايم نبود که گفته آيت الله موسوی اردبيلی را بپذيرم که می فرمودند: خداوند در آسمان ملائک را دارد و در زمين بسيجی را.

با دانشجویان اسلامی در سنگر مقاومت

ارزش و مقام منزلت و ايثار مجاهد فی سبيل الله را شنيده بودم اما قابل درک نبود. شنيده بودم که جبهه دانشگاه امام حسين(ع) و زائران حرم حسينی آنجايند ولی خداوند قادر متعال در يکمين سالگرد جنگ تحميلی توفيقی داد که در کنار دانشجويان اين دانشگاه عظيم اسلامی باشم (مهر ماه 1360) و از نزديک با تعدادی از دانشجويان اين دانشگاه که بحق استادانی بزرگ برایم بودند آشنا شده و در خدمتشان باشم.

مهر و محبت و صفا و صميميت

ماه محرم بود که پس از اعزام از شهرستان به شيراز رفتيم. مهر و محبت و صفا و صميميت در چهره همه افراد مشاهده می شد. از شيراز به اهواز و پس از مدتی آموزش در شهر جنگ زده سوسنگرد شب هنگام نشسته بوديم. شايد شام می خورديم ناگهان کودکی و بهتر بگويم رزمنده نوجوانی وارد اتاق شده و تقاضای چاقو کرد به لهجه شيرين ابرقويان صغاد صحبت می کرد. حدس زدم که بچه همان اطراف است کنجکاو شدم ولی نتوانستم سؤالی بنمايم. از بعضی دوستان هم دور شده بودم. مسئولين گفتند امروز همه تقسيم می شوند صبح که شد همه ما را جدا نموده و در ستون هائی به خط کرده افراد ديپلم را جدا کرده و مسئوليت هر دسته را به يکی از افراد دادند بنده نيز يکی از آن افراد بودم.

نوجوانی که الگوی رزمندگان بود

 دسته را نگاه کردم نوجوان شب قبل را با دوستش ديدم. از آنجا با هم آشنا شديم. پس از آن که نام و نام خانوادگی و ديگر مشخصات برادران را يادداشت کردم. مسئولين ما را به طرف خط مقدم حرکت دادند. پس از آن که به محل رسيديم. برادران گفتند بايد برای خود سنگر بسازيد. مشغول سنگرسازی که شديم مشاهده کردم که دو برادر نوجوان بيش از بقيه و با اخلاص بيشتر مشغول کار هستند. شب ها به طور مداوم دعا می خواندند. صبح ها زيارت عاشورا ترک نمی شد و آنقدر اين برادران نوجوان دعا می خواندند که تعدادی از برادران ديگر اعتراض نموده می گفتند حداقل يک شب در ميان دعا بخوانيد. هميشه در مورد اسراف و تيراندازی های بی مورد تذکر می دادند اما بگويم که اين دو نوجوان به نام های "احمد بذرافشان و محمود فلاح زاده" از اهالی ابرقو بودند و حدود 14 سال سن داشتند.

در قبال خون شهیدان مسئولیم

برادران يا از پشت جبهه صحبت نمی کردند و يا حرفشان اين بود که کتابخانه شهيد مسجد محله چه وضعيتی دارد البته حال که اين مقاله را می نويسم 5 سال از آن جريانات می گذرد و خاطرات چندانی را به ياد نمی آورم وليکن چند خاطره که هنوز به يادم مانده به روی کاغذ می نویسم تا شايد حال با يادآوری کردن ياد شهدا و افکار بالای آنان و اعمال آنها احساس مسئوليتی برای خودم و افرادی چون خودم پيش بيايد و بدانيم که در قبال اين خون های به ناحق ريخته شده گل های پرپر اسلام و رهبران واقعی مسئوليت داريم.

انتهای متن/

منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده