رجائی و باهنر جبهه ها
به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "خیرالله الطافی" ششم اردیبهشت سال 1340 در روستای امامزاده اسماعيل از توابع شهرستان اقليد ديده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و دوران تحصیلی خود را در شهرستان مرودشت تا مقطع دیپلم رشته علوم انسانی گذراند. با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت. سال 1363 فرماندهی سپاه پاسداران منطقه بيضاء را به عهده گرفت. پس از یک سال به فرماندهی سپاه قيرو کارزين منصوب و به خدمت مشغول شد. او در عملیات های متعددی شرکت کرد و سرانجام چهارم تیر ماه 1367 با سمت فرماندهی عملیات در جزيره مجنون به شهادت رسید.
متن خاطره خودنوشت: رجائی و باهنر جبهه ها
اين دو شهيد نوجوان که به رجائی و باهنر معروف بودند و علاقه زيادی نيز به يکديگر داشتند و معمولاً با هم لباس می شستند با هم به حمام می رفتند با هم نماز می خواندند با هم غذا می خوردند و حتی شب ها نيز در خواب يکديگر را صدا می کردند که شنيدم يک شب که شهيد محمود صدای احمد می زد در خواب و با وی مشورت می کرد. احمد هميشه دعايش طلب شهادت بود و يادم نمی رود که گفت "خدايا شهادت را به من عطا کن" گفتم: چرا نگفتی ما؟! در جواب گفت: تو نامزد داری و کسی در انتظارت هست وليکن من کسی را ندارم که منتظرم باشد. منظورش اين بود که نامزدی نيست.
عملیات طریق القدس
ايشان هميشه خواهرشان را دعا می کردند هميشه از اسراف و مسائل شرعی ديگر صحبت می کرد و مطلب می پرسيد بعد از عمليات طريق القدس يا (بستان) که همه برادران بسيجی تقاضای مرخصی می کردند، آخرين نفرات که برای مرخصی به مسئولمان مراجعه کردند اين دو شهيد بودند وقتی که از جبهه تسويه حساب گرفتيم يک برادری مقداری فشنگ با خودش آورده بود که شهيد بذرافشان بسيار نارحت شده و تاسف می خورد اما عهدشان با من اين بود که امام را تنها نگذاريم و دوباره هم به جبهه بيائيم و يکديگر را نيز مطلع کنيم. هنگام بازگشت يک شب در اهواز مانديم نماز مغرب که خوانديم نماز غفيله بلد نبوديم گفتند برادران عهد ببنديم ان شاءالله برای مرتبه بعد که به جبهه مي آئيم نماز غفيله را حفظ کرده باشيم
بازگشت به دنیای مادی
اما مطلب و آخرين خاطره فراموش نشدنی که از اين دو برادر برايم مانده و بارها نيز اين را در مجالس گفته ام اين است که در روز آخری که در اهواز بوديم ناگهان يکی از اين دو برادر که دقيقاً نمی دانم کدامشان بودند در حالی که وسط هم ايستاده بود دست هر دوی ما را گرفت و گفت: "نگاه کنيد برادران در سوسنگرد نانوائی بود، بقالی بود، غذاخوری بود، اتومبيل ها بودند ميوه فروشی بود اما همه صلواتی". با نشان دادن مغازه ها و تاکسی ها و مردی که دست همسرش را گرفته بود گفت: "برادران به دنيای مادی برگشتيم، آنجا معنويت بود جبهه همه اين کارها می شد اما به خاطر خدا و همه يک هدف داشتند اما حال در اينجا هر کس به فکر خويش است.
نامه ای به دوست
برای دومين بار که در زمستان 1360 خواستم از طريق سپاه به جبهه بيايم طبق عهدی که داشتيم برای آنها نامه نوشتم وقتی که به پادگان امام حسين(شهيد مسگر) اعزام شدم مجدداً در بين برادران اعزامی از آباده آنها را ديدم ولی متاسفانه اين بار بخاطر اين که در يک گروهان نبوديم نتوانستم از آنها درس زيادی بگيرم ولی يادم نمی رود در اهواز که بوديم، تقسيم غذا و قند و چای کمبود داشتند که گفتم برويد و با مسئولتان صحبت کنيد اما خودشان گفتند ارزش ندارد که ما در اين مورد با کسی صحبت کنيم.
شهادت دو نوجوان
پس از اعزام به آبادان و از آبادان به نزديکی های شوش شهرک خلخالی و از آنجا به منطقه عملياتي فتح المبين و پس از شرکت در عمليات وقتي که از عمليات بازگشتيم به گروهان برادران مراجعه نموده و از دوستانشان سراغ آنها را گرفتم متاسفانه به من گفتند که هر دو چون رجائی و باهنر با يک انفجار به نهايت آرزويشان يعنی لقاءاله پيوستند روحشان شاد يادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد.
اما اين را بگويم و بنويسم که زبان قاصر و قلم ها ناتوان تر از آن است که بتواند حتی از روحيات شهدا مطلب را بيان نمايد و از شهدای عزيز می خواهم به خاطر اين که در دوران دوستی آن ها نتوانستم به طور کامل آنها را درک کرده و بعد از آنها دين خودم را نسبت به آنها اداء کنم معذرت خواسته و از خداوند طلب مغفرت می نمايم.
اللهم الرزقنی توفيق الشهادة في سبيلک. آمين يا رب العالمين.
انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس