خاطره خودنوشت شهید "نصرالله ایمانی" (32)
نوید شاهد - شهید "نصراله ایمانی" در دفتر خاطرات خود می نویسد: «با صدای بلندی فریاد زدم ياااااااسين ولی صدائی نشنيدم ديدم که...» متن کامل خاطره خودنوشت این شهید گرانقدر را در نوید شاهد بخوانید.

عطر خوش از پیکر بی سر یک شهید

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "نصرالله ايمانی" یکم فروردین سال 1337 در خانواده ای روحانی در کازرون دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و پس از گذراندن دوران تحصیلی موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. سال 1356 به سربازی رفت و در پادگان هشتگل اهواز مشغول به خدمت شد. با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه شد و سرانجام 20 اردیبهشت سال 1362 در اثر اصابت خمپاره‌ به شهادت رسيد.

متن خاطره خودنوشت:

در خاطره قبل خواندید: کمی که آمدم يکی داد می زد نصراله، نصراله... ديدم محمود ياسين خودش تنهاست خيلی خوشحال شدم يک تفنگ عراقی هم داشت به علاوه 4 نارنجک ، 2 جيپ خشاب کلاشينکوف ، سر نيزه و قمقمه در اين حمله من با خودم 11 خشاب 30 عددی برده بودم از اينکه محمود ياسين را دوباره ديده بودم خيلی خوشحال شدم از جريان حمله برايش تعريف می کردم گفتم: که رحمان شهيد شد او رحمان را از هويزه می شناخت بعد محمود مرتب می گفت: کجا می رویم گفتم طرف مگاصيص مرتب می گفت تو بلد هستی يا نه؟ الان خمپاره می زنند الکي کشته می شويم و از اين حرفها، در ميان راه دائم توپ و خمپاره می زدند من اصلاً در اين فکر نبودم که شايد ترکش بخورم چون اين را مي گفتم : که اگر خدا بخواهد ما زخمی می شويم يا شهيد. اصلاً به دلم نيامده بود که شايد زخمی شوم.

خاطره آخرین هندوانه
مقداری که راه آمديم از بس گرسنه بودم يک هندوانه برداشتم به دست محمود دادم و با کاردی که همانجا بود هندوانه را شکستم. اول به محمود تعارف کردم محمود گرفت. بعد مقداری به بچه ها دادم آنوقت بقيه را خودم و محمود خورديم. تقريباً حدود پانصد متر با هم راه رفتيم. از راننده يک لودر سئوال کرديم که مگاصيص در مسير ما هست؟ گفت: بله. بعد راه را ادامه داديم. تقريباً حدود 100 متری آمديم که محمود از من حدود ده متر فاصله گرفت.

عطر خوش از پیکر بی سر یک شهید / عطر و نامه، تنها یادگاری محمود
يک مرتبه يک آمبولانس و يک تويوتا پشت سر هم از وسط ما رد شدند عراقی ها يک گلوله تانک شليک کردند که به ماشين بزنند نفری که پشت تويوتا بود ترکش خورد و دود و خاک زيادی بلند شد يکی از برادران مسجد سليمان با من بود، بعد از اينکه دود و خاک تمام شد گفت يک شهيد يک شهيد ، يادم به محمود افتاد. با صدای بلندی فریاد زدم ياااااااسين ولی صدائی نشنيدم ديدم اسلحه اش افتاده روی زمين، نگاه کردم تفنگ خودش بود کمی اين طرف و آن طرف رفتم ديدم که پيکر محمود بی سر روی زمين افتاده و خون دارد از گردنش بيرون می آيد.

شهادت محمود؟!... باورم نمی شد
نميدانید چه حالی به من دست داد. نمی توانستم گريه کنم. مثل اين بود که باورم نمی شد. کمی اطراف را نگاه کردم سر محمود را ديدم که صورت نداشت بعد سر را بلند کردم روی يک گونی گذاشتم و مغزهای سرش و تکه های گوشت ها همه را جمع کردم بعد وسائل داخل جيب و بلوزش را بيرون آوردم. يک شيشه عطر بود و کليد و کمی پول و چند نامه، آنوقت دکمه پيراهنش را باز کردم و سينه اش را چند بار بوسيدم بوی خوش عطر تمام بدنش را گرفته بود. آنوقت پيکرش را بغل کردم آوردم اين طرف خاکريز و گذاشتم روی برانکارد سرش را هم در کنارش گذاشتم و منتظر شدم که کسی بيايد و او را به سوسنگرد انتقال دهد.


انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده