خاطره خودنوشت شهید "نصرالله ایمانی" (58)
شهید "نصراله ایمانی" در دفتر خاطرات خود می نویسد: «ستوان يکم اسکندری هم با محسن بود. شناسائی هم برگشته بود. داد زدم چرا برگشتيد؟ شناسائی گفت: من راه را گم کرده ام... و با اين حرف مثل اينکه دنيا را به سرم خورد کردند و...» متن کامل خاطره خودنوشت این شهید گرانقدر را در نوید شاهد بخوانید.

شناسایی، مسئولیتی سنگین در یک عملیات

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "نصرالله ايمانی" یکم فروردین سال 1337 در خانواده ای روحانی در کازرون دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و پس از گذراندن دوران تحصیلی موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. سال 1356 به سربازی رفت و در پادگان هشتگل اهواز مشغول به خدمت شد. با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه شد و سرانجام 20 اردیبهشت سال 1362 در اثر اصابت خمپاره‌ به شهادت رسيد.

بیشتر بخوانید: قدم های سنگين مجاهدان خدا بر شن های جبهه غرب

متن خاطره خودنوشت: هوا هنوز تاريک بود

نمی دانستم چکار کنم ديگر برايم تصميم گيری مشکل شده بود. فکرم به جائی نمی رسيد در خطرناکترين منطقه دشمن بين توپخانه و نيروی زرهی و پياده درست بين تپه 120 و 135، مهمترين نقطه استراتژيکی دشمن تا اين لحظه هرگز دشمن اين تصور را نمی کرد که نيروهای اسلام تا اين حد آمده باشند. بچه ها همه ساکت و آرام بر روی خاک به حالت درازکش بودند هيچکدام از پيش آمدها خبری نداشتند. هوا هنوز تاريک بود.

نیروی خودی

يک مرتبه ديدم يک ستون از نفرات به طرف ما آمدند. اين ستون از سمت دشمن بود. اصلاً فکر نمی کردم که محسن با نيروهايش برگردد و به خاطر همين اول ترس برداشتم. فکر کردم اين نيروی دشمن است ولی خيلی زود متوجه شدم که محسن است که برگشته.

شناسایی، مسئولیتی خطیر در یک عملیات

ستوان يکم اسکندری هم با محسن بود. شناسائی هم برگشته بود. داد زدم چرا برگشتيد؟ شناسائی گفت: من راه را گم کرده ام... و با اين حرف مثل اينکه دنيا را به سرم خورد کردند حيف که نمی شد کاری کرد و الا می خواستم همانجا... عرق سر و رويم را گرفت. سعی می کردم خودم را کنترل کنم. آخر مسئوليت خيلی سنگين است اين دو نفر با جان يک گردان داشتند بازی می کردند. نمی دانستم چه بگويم زبانم در اختيارم نبود. ساعت را سئوال کردم 5:30 بود با اينکه هوا داشت روشن می شد ولی باز در انديشه اين بودم که حالا چه کنم.

دشمن در انتظار حمله

بالاخره ستوان اسکندری گفت: اگر بخواهيم با اين وضع حمله کنيم همه نابود می شويم. شيطان داشت ما را وسوسه می کرد. هر لحظه صدها فکر به سرمان می زد. هوا در شرف روشن شدن است. يک کيلومتر با دشمن فاصله داريم. راه هم بلد نيستيم. شيب تپه هم به طرف ماست. ميدان هم پاک نشده است. آتش تهيه هم ريخته شده. دشمن در انتظار حمله به سر می برد. مهمات به آن اندازه نبود که اگر لازم شد مقاومت کرد و با اين تفاسير براين شديم که برگرديم و با کلمه برگشت، سرآپا خستگی ما را فرا گرفت.

اعتراض بچه ها در عقب نشینی

بچه ها به پچ پچ افتادند. بعضی ها که شور خاصی داشتند و از جنگ هم هيچ تجربه ای نداشتند. اعتراض می کردند چرا بايد برگرديم. و آنها که درکشان بيشتر بود می گفتند بايد برگرديم... و برگشتيم. می بايستی از همان راه که آمده بوديم برمی گشتیم. از شدت بازی که دشمن به خوبی در روز بر آن مسلط بود بايد بگذريم ستون خيلی فشرده و زياد بود.

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده