خاطره خودنوشت شهید نصرالله ایمانی«62»
شهید «نصراله ایمانی» در دفتر خاطرات خود می نویسد: «تعداد پنج سنگر ديده بانی داشتيم که هر کدام هشت نفر نگهبان داشت. از مجيد عذرخواهی کردم. هوا داشت ابری می شد که...» متن کامل خاطره خودنوشت این شهید گرانقدر را در نوید شاهد بخوانید.

پنج سنگر ديده‌بانی

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «نصرالله ايمانی» یکم فروردین سال 1337 در خانواده ای روحانی در کازرون دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و پس از گذراندن دوران تحصیلی موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. سال 1356 به سربازی رفت و در پادگان هشتگل اهواز مشغول به خدمت شد. با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه جنگ شد و سرانجام 20 اردیبهشت سال 1362 بر اثر اصابت خمپاره‌ به شهادت رسيد.

بیشتر بخوانید: خاطرات روزهای سوسنگرد در ذهنم زنده شد // قسمت 61

متن خاطره خودنوشت: 

لحظاتی قبل از اينکه حسن زخمی شود با مجيد سيوندی درگيری لفظی پيش آمد به خاطر اينکه به وضع نگهبانی اعتراض کرد. در همان موقع به ياد سوسنگرد افتادم که قبل از اينکه يکی از دوستان شهيد يا زخمی بشود هميشه اوقات يک روز قبل از آن دو نفر با هم دعوا می کردند بلافاصله بعد از سکوت هر دو طرف، در دهانه سنگر ايستاده بودم که صدای انفجاری توجهم را جلب کردی ديدم در ميان دود و خاکستر يکی دو نفر داد می زنند بعد که رفتم ديدم حسن صحرابانان و حسن زارع زخمی شده اند که به عقب انتقال داده شدند.

طوفان شن

با اينکه بچه ها در کنار سنگر ديده بانی همه جمع بودند، ولی تنها صحرابان و زارع زخمی می شوند و اين خود معجزه الهی است. شب زياد سرد بود و باد تندی می وزيد. غبار شن به سر و صورتمان می زد. تاريکی مطلق بر فضای اطراف حاکم بود. ديد کافی نداشتيم. مدتی قبل در همين منطقه سر ديده بان را بريده بودند. من و علی جمشيدی پاس بخش اول بوديم. راه که می‌رفتيم مجبور بوديم بيشتر چشم‌ها را ببنديم. چرا که باد شن زيادی را با خود حمل می کرد.

پنج سنگر ديده‌بانی

تعداد پنج سنگر ديده بانی داشتيم که هر کدام هشت نفر نگهبان داشت. از مجيد عذرخواهی کردم. هوا داشت ابری می شد و هر لحظه هوا تاريکتر. باد تندی شروع به وزيدن کرد. دانه های شن به سر و رويمان می‌زد و مانع می‌شد تا خوب چشم‌ها را باز کنيم. بعد از چندی باران شد و شن ها سنگين شدند. هوا ساکت و آرام شد. نسيم مرطوبی وزيدن گرفت. تا اندازه ای سر حال شديم با توجه بيشتری نگهبانی می داديم. پاس دوم و سوم عوض کرديم بعد رفتم پاس بخش دوم که ستوان راهداری و گروهبان خبازيان بود. بيدار کردم و بعد هم در کنار درب سنگر خوابيدم هوا زياد سرد بود. کمبود پتو باعث می شد که حتی برای چند دقيقه ای هم خوابم نبرد.

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده