نیرویی مرا از پیروی هوای نفسانی منع میکرد
به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «منصور مظلومی» 26 بهمن ماه 1340 در خانوادهای مذهبی دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد. تحصيلات ابتدايی را در مدرسه کارخانه سيمان و راهنمايی را در مدرسه ايگار شيراز و هنرستان را در مدرسه صنعتی بهبهان و ميثم شيراز به پايان رساند و ديپلم صنعتی خود را در رشته برق کسب کرد. پس از اخذ ديپلم رسماً به خدمت سپاه پاسداران درآمد. با آغاز جنگ تحمیلی راهی جبهه جنگ شد و سرانجام 27 اردیبهشت ماه 1361 در بانه به شهادت رسید. پیکر پاکش در شیراز به خاک سپرده شد.
خاطره خودنوشت: نیرویی مرا از پیروی هوای نفسانی منع میکرد
شهید منصور مظلومی در دفتر خاطرات خود مینویسد: «بسمه تعالی متن اين نوشته يک سری از خاطرات اينجانب میباشد. بنده کلاس سوم راهنمايی بودم که پدرم به شهرستان بهبهان منتقل شد. در آن سنين که تازه به حد بلوغ رسيده بودم و داشتم با محيط اطراف خود آشنا میشدم به فسادهايی که جامعه را دربرگرفته بود به وضع مصيبت بار مردم میانديشيدم. دوستانی داشتم که رژيم منحوس شاهنشاهی و فساد دوران پهلوی چنان روی آنان اثر گذاشته بود که به تنها چيزی که فکر میکردند شکم و هوای نفسانی بود.
من نيز چون در سنين بلوغ بودم گاهی اوقات به طرف آنها جذب می شدم ولی در من دو نيرو وجود داشت که يکی مرا تحريک به اينگونه کارها می کرد و نيرویی ديگر مرا از اين کارها منع می کرد و شکر خدای را نيرويی که مرا منع می کرد قوی تر از نيروی ديگر بود. خلاصه کلاس سوم راهنمایی را گذراندم و به کلاس اول هنرستان رفتم و در رشته برق مشغول تحصيل شدم چون از کوچکی بنده به اين رشته علاقه داشتم.
ایجاد انگیزه برای رویارویی با فساد
در حین تحصيل به حيله ها و نيرنگ هايی که جامعه را در بر گرفته بود بيشتر آشنا شدم و بيشتر مواقع از زندگی خود بيزار بودم تا اينکه در هنرستان ما معلمی آمد که کتاب دينی را تدريس می کرد و در ضمن صحبت های خود کنايه هايی به رژيم شاهنشاهی می زد و اين کنايه ها مرا به فکر فرو برد و از طرف ديگر هر وقت به شيراز می آمدم و با مجيد شعله برخورد می کردم. بحث ما درباره رژيم و شاه شروع می شد. کم کم در بنده زمينه مخالفت با رژيم شاهنشاهی مساعد شد تا اينکه کلاس اول هنرستان را گذراندم و تابستان شد.
در این اندیشه ام به کارگران چه می گذرد
حال بهتر است از وضع زندگی ما در آن موقع بگويم. چون پدر من رئيس حسابداری در کارخانه سيمان بهبهان بود. نسبت به کارگران زندگی مرفهی داشتيم ولی من از اين وضع بيزار بودم. دوست داشتم بدانم کارگران بيچاره چگونه زندگی می کنند. به همين دليل از پدرم خواستم که مدت تعطيلی تابستان در کارخانه کار کنم. اول مخالفت شد بعد از اصرار زياد موافقت کردند و من به کارخانه رفتم.
در مسیر انقلاب
روزی که وارد کارخانه شدم ديدم کارگران به شکل ديگری به من نگاه می کنند و مرا از خودشان دور می دانند و حق هم داشتند چرا که من نسبت به آنها رفاه بيشتری داشتم ولی با سعی و کوشش فراوان توانستم نظر تعدادی از آنان را نسبت به خود برگردانم ولی نه آن طور که دلم می خواست. بعد از سه ماه که در کارخانه بودم به هنرستان رفتم ولی شور و شوق ديگری داشتم و احساس نزديکی بيشتری نسبت به افراد بيچاره و مستضعف می کردم در اين سال دبير دينی، فرد ديگری بود و خيلی واضح و علنی با رژيم شاه مخالفت می کرد و کمک بسياری به من شد تا بتوانم در مسير انقلاب قرار بگيرم.
انتهای متن/