شیر خفته در عملیات فاو
به گزارش نوید شاهد فارس، شهید حاج «منصور خادم صادق» دوم فروردین سال 1341 در خانواده ای متدین و مذهبی در شیراز به دنیا آمد. تحصیلات خود را از 7 سالگی آغاز کرد و قبل از به پايان رساندن دوران متوسطه و در بحبوحه ی شروع جنگ تحميلی از ادامهی تحصيل باز ماند و از طریق سپاه به عنوان پاسدار به جبهه اعزام شد.
حاج منصور در هشت سال دفاع مقدس مسئوليتهای مختلفی از جمله «مسئول محور آبادان، مسئول زرهی، مسئول لشکر 19 فجر، معاونت آموزش نظامی سپاه ناحيه فارس، مسئول بسيج لشکر 19 فجر، فرماندهی آموزش دانشکده علوم و فنون زرهی و....» را بر عهده داشت. وی در عمليات پاکسازی منطقه مينگذاری شده در جاده «ام القصر» پای خود را از دست داد. پس از اتمام جنگ ازدواج کرد. او که همواره آرزوی شهادت داشت سرانجام یکم آبان ماه 1372 در حين انجام مأموريت به شهادت رسید.
متن خاطره:
پاتک سنگین دشمن برای باز پسگیری فاو شروع شده بود. از زمین و آسمان آتش میبارید. هیچ چیز و هیچ کس از بارش بیوقفه آهن پارههای جدا شده از گلولههای توپ و خمپاره و گلولههای گداخته دشمن در امان نبود. در یک لحظه انبار مهمات توپخانهی ارتش که کنار مقر تاکتیکی ما قرار داشت منهدم شد. مقر تاکتیکی به یک دشت آتش تبدیل شده بود. هرکس به گوشهای فرار می کرد. فریاد زدم: برادرا هرچی می تونید بردارید برید مقر بهداری!
مقر بهداری نزدیکترین محل به تاکتیکی لشکر بود. در تب و تاب خارج کردن نیروها بودم که داغی ترکشی را پشت بازوی راستم حس کردم. سریع بازویم را با دستمالی بستم. به (شهید) مسلم شیرافکن گفتم: با بیسیم برو بهداری مستقر بشو. من هم با منصور و اکبرپاسیار به خط مقدم میرویم، ارتباط ما را با قرارگاه برقرار کن.
مسلم قبول نمیکرد، میخواست با ما به جلو بیاید. به زور راضیاش کردم. تا ارتباط ما با قرارگاه و یگانهای مجاور برقرار بماند. اكبر پشت جیپ فرماندهی نشسته و آماده حرکت بود. گفتم: کو منصور!
-بچه ها می گن تو سنگر خوابه، هر چی هم صداش می زنیم بلند نمیشه!
گفتم: چه وقت خوابه توی این وضعیت، از یک طرف پاتک عراق، از یک طرف آتش زاغه مهمات.
به سرعت و با عصبانیت به سمت سنگر دویدم. تا به سنگر برسم، یک ترکش هم توی کمرم فرو رفت. سریع از درب سنگر داخل پریدم. منصور کف سنگر افتاده بود. صدایش زدم، تکان نخورد. نشستم و با دست تکانش دادم و گفتم: منصور... منصور... پاشو چه وقته خوابه!
دستش بیجان به سمتی افتاد. فریاد زدم یا قمر بنی هاشم(ع).
منصور خواب نبود، بیهوش بود. مجروحیت عملیات خیبر و ترکش توی سرش، هر از گاهی منصور را به حالت اغما میبرد. صدا زدن و تکان دادنش فایده نداشت. گویی روح از پیکرش جدا شده بود. کمی آب به صورتش پاشیدم اثر نکرد. با ناراحتی چند سیلی به گوشش زدم تا اینکه کمی هوشیاری اش برگشت و چشم هایش را باز کرد.
گیج و منگ بود. زیر بغلش را گرفتم و از سنگر بیرون کشیدم. او را به دیواره سنگر تکیه دادم و نشاندم. به چند نفری که آنجا بودند گفتم مراقبش باشند. خواستم بروم. دلم نیامد. برگشتم لبهایم را کنار گوشش بردم و گفتم: منصور من زیر این آتش خیلی بهت نیاز دارم، مخصوصاً به ادوات زرهیت. تو را به ابوالفضل بلند شو، بچه ها دارن لت و پار می شن!
ناگهان منصور محکم سرپا ایستاد، انگار نه انگار که لحظه ای قبل بی هوش بود. گفت: چه کار باید بکنم؟
دیدم منصور شد، همان شیر همیشگی که می شناختم. گفتم: من الان زرهی را تو خط لازم دارم. پشت سرم بیا!
بلافاصله با هم رفتیم. با همت و تلاش رزمندگان به خصوص تلاش های منصور، پاتک سنگین دشمن که از سمت جاده فاو ام القصر و خورعبدالله بسیار گسترده بود، در هم شکسته شد و با گذاشتن تلفات سنگینی پا به فرار گذاشتند.
در منطقه آرامش نسبی برقرار شده بود. یادم به منصور افتاد. می خواستم او را به زور به عقب بفرستم، راضی نشد. گفتم: پس برو تو سنگر تاکتیکی، روی تخت استراحت کن!
هنوز بدن منصور آرام نگرفته، به خواب رفت. همزمان دیدم یحیی، (برادر کوچک منصور) که از فرماندهان توپخانه لشکر بود، با لباس و سر و روی خاک آلود در چهارچوب در سنگر ایستاده است.
(یحیی هم مثل منصور همیشه خوش تیپ و انکادر کرده بود.) با انگشت به روی بینیم به علامت سکوت اشاره کردم. همان کنار در سنگر نشست. با دست به منصور اشاره کرد و حالش را پرسید. با دست اشاره کردم که بیرون برود تا بگویم. پشت سرش بیرون می رفتم که دیدم از کنار گوش یحیی هم خون آرام آرام به بیرون جاری است...
منبع: کتاب با آرزوی فرمانده