تپههای ملائن
به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «هوشنگ رستمی» چهارم خرداد 1319 در خرمآباد فارس دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد. تحصيلات خود را تا مقطع لیسانس در رشته مدیریت دولتی گذراند. یکم اردیبهشت 1344 به استخدام ارتش درآمد. پس از سپری نمودن دوره های آموزشی به تيپ 55 هوابرد شيراز به صورت داوطلب منتقل شد.
با شروع درگیری در کردستان خود را به جبهه غرب رساند و پس از آن حضور مستمر در جبهه جنگ داشت. وی پس از سالها مجاهدت 20 آذر سال 1369 در حین پاکسازی ميدان مين بر اثر انفجار مين به درجه رفيع شهادت نائل آمد.
خاطره خودنوشت شهید رستمی «2»: تپههای ملائن
آغاز ماموريت 25 مهر ماه 1359. امشب ساعت يک بعد از نيمه شب است و روز 23 بهمن را شروع کردهايم. من از اول فکر بودم که دفتری تهيه کنم و خاطرات خود با آنچه در روز و شب يا 24 ساعت اتفاق میافتد و در آخر هر روز احساس خود را بيان کنم.
ولی بهعلت گرفتاریها و مسائل مختلف اين کار موقعی شروع گرديد که دير شده بود و علت دير شدن هم دست و پاگيری کارها بود چون من فرمانده گروهان بودم و در آنجا افسر دستيار کمکی نداشتم و تنها افسر گروهان خودم بودم. بنابراين کارهای يک گروهان پياده نظام کردن همه از نوع بهترين يگانهای پياده رزمی کار آسانی هم نبود.
گرچه ماموريت از روز 25 مهر 1359 شروع گرديده بود ولی بعلت مسائل و کارها و درگيریهای زياد در روی پايگاه نتوانستم دفتر خاطراتی فراهم کنم. کارهای روزانه يا لااقل اتفاقات و احساسات خودم را در آن منعکس کرده باشم و شروع کار اين دفتر شايد يک امر تصادف بود و ضمن اينکه وقت زيادی به پايان ماموريت نمانده بود ولی يادداشتهای خود را شروع نمودم.
روز 21 بهمن ماه جناب سرگرد یک عبدالله مهرپويا به من بیسیم زد که دختر خالهات نگران شما است و اگر امکان دارد فردا پايين بيائيد و با او تماس بگيريد. البته پايگاه گروهان من بر بلندیهای تپه ملائن قرار داشت که در شمال سردشت و فاصله آن با شهر 4 کيلومتر است. برای تماس با خرمآباد و دختر خالهام آن شب احساس عجيبی داشتم چون مدتها بود از ايشان خبری نداشتم و بعلت تصرف خرمشهر بدست نيروهای بعث عراق تشويش من برای آنها زياد بود.
فردا ساعت یک بعدازظهر يعنی بعدازظهر روز 21 بهمن با يک خودرو به شهر آمدم و قرار بود ساعت 3 بعدازظهر تماس بگيرم. گرچه نزديک ساعت 3 تلفن کمی اشکال پيدا کرده بود و من ناراحت بودم ولی از خواست خدا اشکال رفع شد و من توانستم خيلی راحت با خرم آباد تماس بگيرم.
سروان رنجبر شماره تلفن را يادداشت کرده و به من دادند چون شماره تلفن را نداشتم گويا در منزل دختر خالهام همه انتظار تماس مرا میکشيدند چون تقريباً همه جمع بودند شايد آن روز يکی از روزهای خوب من بود زيرا با خالهام، شوهر دختر خالهام با پسر دختر خالهام و پسر برادرم که در حين خدمت رسيده بود صحبت کنم و از وضع آنها جويا شوم و سلامتی آنها برای من بهترين مژده بود و من فکر میکنم آنها هم از شنيدن صدای من خوشحال شده بودند.
و حتماً هم همينطور بود چون شنيده بودند ساچمهای به پشت چشم من اصابت کرده و گوشم هم ناراحت است البته همينطور بود ولی آنها از نگرانی درآمدند چون مطمئن شدند که من بخواست خدا سالم هستم. خوشحالی ديگر من اينکه برای بار اول میشنيدم که برادرم با پسر عمويم به منزل من در شيراز رفته بودند و ورود خود را نيز اطلاع داده بودند.
آن روز به منزل اردشير تلفن کردم خودش سرکار بود خانمش گوشی را برداشت و بعد از احوالپرسی گفتند که پنجشنبه 23 بهمن با هم به منزل ما در شيراز میروند و از شنيدن اين خبر از خوشحالی در پوست خود نمیگنجيدم بخاطر اينکه هم بچههای من دایی و زن دایی خود را میديدند و زياد به من فکر نمیکردند و هم خانم اردشير که زن مهربان و خون گرمی بود برای بار اول به شيراز میرفتند که در حکم منزل خودش بود اين دومين پيام يا شايد سومين پيام شادی من بود.
بعد از پايان مکالمه با ملاير تماس گرفتم و من صدا را میشنیدم ولی او صدای مرا نمیشنيد و گفت فکر میکنم هوشنگ باشد و بعد از ادامه دادند: آقا از سر شماره را بگيريد صدايت نمیرسد و من تلفن را قطع کردم و شماره را از نو گرفتم البته با تاخير.
او برای خريد پنير بيرون بود و ننه گوشی را برداشت و از شنيدن صدای من دست و پای خود را گويی گم کرده بود و از شوق در صدايش طنين خاصی شنيده میشد و چون آنها هم شنيده بودند که من زخم برداشتهام. صدای من برای ننه تسکين بخش بود و بعد از چند لحظه با اعتماد به نفس بيشتری صحبت کرد و چون حالشان خوب بود خيلی خوشحال شدم. از اين نظر که آنها بعلت کهولت سن زمستانها سرما خوردگی و ننه دل درد داشت و به هر شکل آن روز برای من روز خوبی بود.
انتهای متن/