آرزویی که به اجابت رسید
به گزارش نوید شاهد فارس، شهید «هادی ساجدی» یکم شهریور سال 1346 در خانواده ای مذهبی در استهبان دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد. دوران ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت پشت سرگذاشت. دبیرستان را در رشته تجری میگذراند تا اين که در مهر ماه سال 1360خود را محصلی 16ساله به بسيج معرفی و به جبههدارخوين اعزام شد. او در بخش مخابرات بیسیم چی بود که سرانجام 16 اردیبهشت سال 1361 در عملیات فتح المبین منطقه امالرصاص با اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر پاکش در گلزار شهدای پیرمراد استهبان به خاک سپرده شد.
متن خاطره «2» : آرزویی که به اجابت رسید
دو عدد فتوکپی را گرفتم و چهار قطعه عکس را که در خانه داشتم برداشتم و روانهی سپاه شدم و يکی از دوستانم که میخواست بيايد هر دو تايی وارد دفتر سپاه پاسداران شديم و حالا داشت بدنم میلرزيد و رو به خدا کردم و از او خواستم که مرا قبول کنند بالاخره موقعی که آنها را به او دادم آن برادر که پشت ميز نشسته بود نفهميد و گفت برويد و ساعت يک بياييد تا حرکت کنيم و برگشتم.
هنوز از در سپاه خارج نشده بودم که ناگهان صدايی به گوشم رسيد که میگفت «برادر هادی ساجدی و برادر حسن» پيش بيايند وقتی اين صدا را شنيدم ديگر طاقت خود را از دست دادم و بیاختیار و بیخود اشک از چشمانم جاری شد و چون او گفت شما را نمیتوانيم قبول کنيم و با ما اعتراض میکنند تا اين را گفت ديگر بدتر از اين شد که اشک از چشمانم جاری بود و اين بار صدايم هم بالا رفت و گفتم چرا ديروز برادرانی که از من کوچکتر بودند رفتند حالا نمی گذاريد من را ببرند و آنها گفتند آن دوستت را به زور قبول میکنيم که 15 سال و خوردهای دارد چه برسد به تو که 14 سال داری ولی آنها نتوانستند مرا قبول نکنند و گفتند باشد ولی تو را از قضا دوباره بر میگردانند گفتم حتماً بايد مرا ببرند و به لطف برادر فريبرز گفت باشد يک کاری برايت میکنم.
بالاخره گذشت من به مدرسه برگشتم و چند دقيقهای در کلاس با معلم حساب و جبرم را گذراندم و آن بود آخرين وقت من در کلاس. موقعی که کلاس تمام شد با دوستانم خداحافظی کردم و گفتم دعايی بکنيد تا مرا برنگردانند در راه با يکی از دو تا دوستانم که از همه دوستانم بيشتر با آنها رفت و آمد داشتم خداحافظی کردم و تنها يکی از آن دوستانم را نديده و با آن خداحافظی نکرده بودم و به برادرش سفارش کردم که از قول من با او خداحافظی کند و سپس روانه خانه شدم.
در آنجا زود ناهار خوردم و با خانواده خداحافظی کردم در حالی که پدرم و برادرم در کوه بودند و پس از اينکه ناهارم را خوردم آن دوستم که با او خداحافظی نکرده بودم آمد چنان خوشحال شدم که نهايت نداشت و او از برادرم شنيدهام که میخواهی به جبهه بروی گفتم بلی و پس از چند کلمهای که با او صحبت کردم از او هم خداحافظی کردم و خيالم راحت شد و سپس حرکت کردم به طرف سپاه حرکت کردم در آنجا تنها اولين نفری بودم که در آن محل حاضر شدم.
بعد از گذشت زمانی چند تا از برادران هم آمدند در آنجا برخوردی ديدم نسبت به کسانی که خانوادهشان نارضا بودند و آنها را به زور به خانه میبردند و بعد گفتند که میتوانند به بسيج بروند و همه به آنجا برويد و بعد حرکت کنيم. والسلام.
انتهای متن/