آستینهای خونی گواهی از خادمی خالصانه پدر میداد
به گزارش نوید شاهد فارس، در آستانه فرارسیدن چهارم آبان ماه، سالروز شهدای حمله تروریستی شاهچراغ(ع) به سراغ خانواده شهدای این حادثه میرویم. در بخش دوم همکلام میشویم با «مریم پورعیسی» تنها دختر شهید حسنعلی پور عیسی. او خاطرات نابی از پدر دارد که در گفتگو با نوید شاهد روایت میکند.
بیشتر بخوانید: شهادت، مزد ۲۰ سال خادمی پدر در حرم اهل بیت(ع)
دردانهی پدر
دوران کودکیام را با لقمههای حلال پدر و تربیت صحیح مادر گذراندم. مادر و پدر به خواندن ذکر روزهای هفته مداومت داشتند و مادر همیشه نماز را بر هر کاری تقدم میدانست. به سنین نوجوانی که رسیدم فکر میکردم که پدر مرا دوست ندارد تا اینکه آن دوران گذشت و زمان ازدواجم فرا رسید. چند شب بود که پدر را گریان میدیدم. به مادر گفتم: مادر برای پدر اتفاقی افتاده؟! چند شبی است که گریه میکند! مادر گفت: خب دخترش دارد عروس میشود! گفتم: پدر که مرا دوست نداشت! گفت: مگر میشود پدری جگرگوشهی خود را دوست نداشته باشد، او فقط احساساتش را بروز نمیدهد. روزی که برای بردن جهیزیهام آمده بودند، پدر برای کمک، چرخ خیاطی را برداشت. از پلهها که پایین میآمد، زمین خورد و انتهای پله بیست و دوم نقش زمین شد. او را سریع به بیمارستان رساندیم و فهمیدیم که بر اثر افت فشار دچار سرگیجه و در نهایت این سانحه شده است. آن زمان بود که عشق پدر را نسبت به خود فهمیدم.
پدر به خاطر اینکه آرایشگر بود همیشه تمیز و مرتب میگشت. لباس سفید را دوست داشت. دوستانم در مدرسه به من میگفتند پدرت دکتر است ولی واقعاً پدر با دکتر هم فرقی نمیکرد.
نذر در حرم امام رضا(ع) برای شفای بیمار
فرزند برادرم تازه به دنیا آمده بود و همه خوشحال بودیم ولی پس از چند ماه بیمار شد. پزشکان از علاج او عاجز ماندند و گفتند برای شفای او اگر معجزهای رخ دهد. پدر در آن زمان خادم حرم امام رضا(علیه السلام) بود. به پدر زنگ زدم و ماجرا را توضیح دادم.
چند روزی گذشت. پس از آخرین آزمایش، پزشک متخصص متعجب ماند و پرسید: مطمئن هستید که جواب آزمایش این نوزاد را آوردهای؟ گفتم: بله چطور مگه؟! گفت: هیچ مشکلی در بدنش وجود ندارد. پس از آزمایشات و سیتی اسکنهای بعدی گفتند که مشکل کاملاً برطرف شده است. به پدر زنگ زدم و با خوشحالی جریان را بازگو کردم. پدر با گریه گفت: دخترم اینجا در حرم امام رضا(ع) برایش نذر کردم و از امام رئوف خواستم که او را شفا دهد و اگر خوب شد نوزاد را به حرم بیاورید.
ما شفای تمام بیماریهای خانواده را از کرم امام رضا(علیه السلام) داریم. پدر هرگاه از خادمی حرم به خانه میآمد از خاطرات و حال و هوای زوار میگفت. یک روز که به خانه آمد و گفت: دیشب آقا یک کور مادرزاد را شفا داده است.
سرنوشتی که در انتظار پدر بود
خاطره از پدر زیاد است. ولی به یکی بسنده میکنم. پدرم را خیلی دوست داشتم همیشه نگران حالش بودم. یک شب خواب عجیبی برای پدر دیدم. صبح بلافاصله به پدر زنگ زدم و متوجه شدم که به بیماری سختی دچار شده است. تب شدید همراه با دانههای قرمز، بدن پدر را درگیر کرده بود. به پزشک مراجعه کرد و دارویی برای جوشهای روی بدنش تجویز شد.
پدر آن دارو را به روی جوشها ریخت و بدنش شروع به سوزش شدید کرد. زمانی که به تلفن همراه پدر زنگ زدم آه و ناله کرد و گفت: سوختم بابا به دادم برس... . با این حال که در اسبابکشی بودم خودم را با سرعت به پدر رساندم و او را به بیمارستان بردم. پس از پذیرش و ملاقات با پزشک متوجه شدیم که پدر به زونا دچار شده است.
پس از فوت مادر همیشه نگران تنهایی پدر بودم. ترس از این داشتم که نکند پدر در تنهایی ما را ترک کند ولی نمیدانستم چنین سرنوشتی و چنین مقام و رتبهای در انتظار پدر است.
آستینهای خونی گواهی از خادمی خالصانه پدر میداد
سوم آبان ماه، یک روز قبل از اینکه به شیراز بیاید به آستانه اشرفیه رفته بود و شب تا صبح برای خادمی بیدار مانده بود. صبح زود بود که پدر به تلفنم زنگ زد و گفت: بابا دیشب تا صبح حرم بیدار بودم. گفتم: بابا اتفاقی افتاده؟! گفت: نه، دلم برای مامانت تنگ شده، دیشب تا صبح قرآن خواندم و گریه کردم. گفتم: بابا دلت رو آرام کن. میترسم حالت بدتر بشود. روز بعد به شیراز آمد.
چهارشنبه چهارم آبان ماه، ساعت حدود 7 و نیم بود که متوجه شدیم در حرم مطهر احمد بن موسی (ع) تیراندازی شده است. با استرس و دلهره تلفن همراه را برداشتم و به پدر زنگ زدم. هر چه زنگ میزدم جواب نمیداد. به برادرم زنگ زدم و موضوع را گفتم. برادرم پیگیر شد ولی نتوانست اطلاعاتی کسب کند. با سرعت به سمت حرم رفتیم. از پدر خبری نبود. گفتند به بیمارستان مسلمین بروید. پس از چندین ساعت متوجه شدیم پدر به آرزوی خود رسیده است.
پس از فوت مادر همیشه نگران بودم نکند پدر در تنهایی آسمانی شود. ولی نمی دانستم که در حرم احمد بن موسی(علیه اسلام) که سالها افتخار خادمی در آن مکان مقدس را داشت به مقام والای شهادت برسد. او همیشه به مادر میگفت «دعا کن در نماز بمیرم و در حرم یکی از اهل بیت خاک شوم.» به آرزویش رسید و در حرم احمد بن موسی به خاک سپرده شد.
یکی از خادمان حرم لحظه شهادت پدر را اینگونه برای ما روایت کرد: پس از اصابت تیر به شهید پورعیسی و دستگیری آن تروریست ملعون، بر سر پیکر نیمه جان پدرتان رفتم. او با آستینش خون ریخته شده روی کاشی حرم را پاک کرد سپس اشهد را گفت و با یک "یا حسین" چشمانش را بست و آسمانی شد.
گفتگو: صدیقه هادیخواه