بخش سوم گفتگو با خانواده شهدای حرم شاهچراغ
دوشنبه, ۳۰ مهر ۱۴۰۳ ساعت ۱۰:۰۸
در آستانه فرارسیدن چهارم آبان ماه، سالروز شهدای حمله تروریستی شاهچراغ(ع) به سراغ خانواده شهدای این حادثه می‌رویم. بخش سوم، گفتگو با خانواده این شهدای عزیز در قسمت اول همکلام می‌شویم با محمدکاظم کیاسی فرزند ارشد شهید محمدولی کیاسی. او خاطرات نابی از پدر دارد که در گفتگو با نوید شاهد روایت می‌کند.

به گزارش نوید شاهد فارس، در آستانه فرارسیدن چهارم آبان ماه، سالروز شهدای حمله تروریستی شاهچراغ(ع) به سراغ خانواده شهدای این حادثه می‌رویم.
«محمدولی کیاسی» دلاور مردی از خطه مرودشت است که 34 سال پیش در 19 سالگی برای دفاع از کیان خود راهی جبهه نبرد شد و پس از ماه‌ها جنگیدن در جزیره مجنون به اسارت دشمن درآمد. او 5 سال را زیر شکنجه‌های دشمن بعث در آن اسارتگاه‌های مخوف گذراند ولی خم به ابرو نیاورد. زمان بازگشت مردم شریف مرودشت استقبال شکوهمند و به یاد ماندنی را رقم زدنند. او با بغضی نهفته در دل آرزوی وصال یارانش را داشت که سرانجام در حرم امن الهی به دوستان شهیدش پیوست و آن واقعه‌ی استقبال پس از 29 سال تکرار شد.
در بخش سوم، قسمت اول گفتگو با خانواده این شهدای عزیز، همکلام می‌شویم با « محمدکاظم کیاسی» فرزند ارشد شهید محمدولی کیاسی. او خاطرات نابی از پدر دارد که در گفتگو با نوید شاهد روایت می‌کند.

بیشتر بخوانید: آستین‌های خونی گواهی از خادمی خالصانه پدر می‌داد 

جانبازِ آزاده‌ای که در انتظار شهادت بود

- با تشکر از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، لطفاً خودتان را معرفی کنید: محمدکاظم کیاسی هستم. سال 1370 به دنیا آمدم. تحصیلاتم را تا مقطع کارشناسی ارشد در رشته جامع شناسی گذراندم و اکنون دبیر دوره متوسطه اول مرودشت هستم.

تیرماه سال 1366 در 19 سالگی همراه با چند تن از دوستانش به دور از چشم پدر و مادر عازم جبهه نبرد شد و در عملیات بیت المقدس 7 شرکت کرد. او خاطرات نابی از زمان حضور در جبهه جنگ و دوران اسارت داشت.

- پدر چه تاریخی و در کجا به دنیا آمد؟ چه تاریخی تشکیل خانواده داد؟ خاطره‌ای اگر برای شما روایت کرده‌اند بفرمایید: پدرم «محمدولی کیاسی» دهم تیرماه 1347 در روستای اشکجرد اَبرج از توابع مرودشت به دنیا آمد. دوران تحصیلی را در روستا و سپس شهرستان مرودشت تا مقطع دیپلم رشته علوم انسانی گذراند. سال 1369 ازدواج کرد. مادرم می‌گوید: «ما دختر عمو و پسر عمو بودیم که یک روز عمو برای خواستگاری به خانه ما آمد. چند سالی نامزد بودیم که محمدولی عازم جبهه‌ی جنگ شد. مدتی نگذشته بود که خبر اسارتش آمد.
محمدولی در زمان اسارت، گاهی نامه می‌نوشت؛ البته کوتاه و محدود به چند جمله. یاد دارم در آخرین نامه‌ نوشته بود «پس از بازگشتم به ایران، مراسم ازدواج را برپا خواهم کرد.» و او سال 1369 به ایران بازگشت. دوران اسارت بر محمدولی و دیگر اسرا آنچنان سخت و طاقت فرسا گذشته بود که آن سختی را با گودی زیر چشم و گوشتی که بر بدنشان نمانده بود می‌دیدی. محمدولی زمانی که برگشت 37 کیلو بود. همان سال 1369 ازدواج کردیم و زندگی مشترک را آغاز کردیم.»

پدر بسیار خانواده دوست بود و از زمانی که به یاد دارم هیچگاه با مادر بحث نکرد. همیشه حرمت مادر را ‌داشت و ما را هم به این کار تشویق می‌کرد. سال 1386 برای زندگی به مرودشت آمدیم و پدر سال 1388 بازنشسته سپاه پاسداران شد. پدر در کنار پاسداری مشغول کشاورزی نیز بود و سخت کار می‌کرد. یاد دارم زمستان‌ها با موتور سر زمین می‌رفت و شرایط بسیار دشواری را تحمل می‌کرد.

جانبازِ آزاده‌ای که در انتظار شهادت بود

-شهید کیاسی چه تاریخی عازم جبهه جنگ شد و چه تاریخی به اسارت دشمن بعث درآمد؟ چهارم تیرماه سال 1366 در 19 سالگی همراه با چند تن از دوستانش به دور از چشم پدر و مادر عازم جبهه نبرد شد و در عملیات بیت‌المقدس 7 شرکت کرد. او خاطرات نابی از زمان حضور در جبهه جنگ و دوران اسارت داشت. شهید شدن بیش از 20 نفر از همرزمان و دوستانش در یک ماه یا رد شدن گلوله از بیخ گوش خود و... . پس از یک سال جنگیدن در جزیره مجنون به اسارت دشمن در‌آمد. در ابتدا 13 روز را در استخبارات بغداد و پس از آن دو سال و نیم از عمر خود را در اردوگاه رمادیه 13 در اسارت نیروهای بعث عراق به سر برد.

-اگر خاطره‌ای از دوران اسارت برای شما روایت کرده‌اند بفرمایید؟ خاطرات تلخ بسیاری از زمان اسارت در یاد و خاطرش ماندگار شده بود، از آزار و اذیت‌های نیروی بعثی برای رفع کوچک‌ترین نیازها

پس از دقایقی ما را به مکان مجللی بردند که سران و مقام‌های ارشد بعث حضور داشتند. میز جداگانه‌ای را به اصحاب رسانه اختصاص داده بودند. سوال‌ها شروع شد و در ابتدا سکوت کردیم و پس از آن طفره رفتیم. پس از اتمام مصاحبه...

مثل نوشیدن آب در فصل تابستان تا کمبود پتو و استفاده چندنفری از یک پتو در روزهای سرد زمستان.
پدر در خاطره‌ای برای ما از روزهای اول اسارت روایت کرد و می‌گفت: روزهای اول اسارت بود و ما هر روز در هر وعده‌ی غذایی دچار مشکل بودیم. یک روز ناهار پلو سفید دادند که سهم هرکدام از اسرا به اندازه کف دست بود آن هم مملو از فضولات مرغ.
یک روز یکی از نیروهای بعثی به اردوگاه ما آمد و اعلام کرد که جلسه‌ای در پیش داریم و گفت: باید برعلیه کشور خود در برابر دوربین‌ها صحبت کنید. او من و 12 نفر از اسرا و دوستانم را انتخاب کرد. بین خودمان قرار گذاشتیم هرچه پرسیدند سکوت اختیار کنیم و جوابی ندهیم و در صورت اجبار بگوییم که چیزی نمی‌دانیم و بی‌اطلاعیم تا خدای ناکرده وجهه‌ی کشور و رهبر خراب نشود.
پس از دقایقی ما را به مکان مجللی بردند که سران و مقام‌های ارشد بعث حضور داشتند. میز جداگانه‌ای را به اصحاب رسانه اختصاص داده بودند. سوال‌ها شروع شد و در ابتدا سکوت کردیم و پس از آن طفره رفتیم.
پس از اتمام مصاحبه (البته به خاطر حضور سرانشان ما را اذیت نکردند) ما را به سمت میزهای شام هدایت کردند. به محض اینکه مشغول به خوردن و گفتگو باهم شدند؛ به دور از چشمان بعثی‌ها تکه‌ نانی را درون پیراهنم انداختم و مخفی کردم. بچه‌ها گفتند: آقا محمد اگر این حرکتت را ببینند بیچاره‌مان می‌کنند و دردسر می‌شود. در جوابشان گفتم: این بعثی‌ها هرروز با کتک از ما پذیرایی می‌کنند، این دفعه هم اضافه شود.
به آسایشگاه بازگشتیم. اسرا را که دیدم گفتم: دوستان برای شما هدیه‌ای آورده‌ام. همه با شور و اشتیاق کنارم جمع شدند و من هم تکه نان‌هایی که هرکدام اندازه کف دست بود را از پیراهن درآوردم. هر چندنفر یکی از آنها را برداشت و با هم تقسیم کردند و با خوشحالی خوردند.

سوراخی روی درب آسایشگاه بود که از آنجا بچه‌ها کیشیک می‌دادند. یک روز از آن روزنه دیدیم که یک سرباز بعثی با سطل آهنی در دست به سمت آسایشگاه می‌آید که...

پدر می‌گفت: در آن روزهای سخت اسارت حتی نوشیدن یک جرعه آب گوارا هم آرزو شده بود. گاهی آبی که پوست بادمجان در آن جوشیده شده بود را برای رفع تشنگی به ما می‌دادند و یا آب هندوانه‌ای که سهم هرکدام یک قاشق بیشتر نبود.
سوراخی روی درب آسایشگاه بود که از آنجا بچه‌ها کشیک می‌دادند. یک روز از آن روزنه دیدیم که یک سرباز بعثی با سطل آهنی در دست به سمت آسایشگاه می‌آید، خوشحال شدیم و گفتیم شاید درون آن مقداری آب برای نوشیدن باشد اما این حال خوش زمان زیادی ماندگار نشد و دیدیم که آن آب آغشته به خون و بسیار کثیف بود. سربازهای بعثی روزی سه دفعه اسرا را می‌شمردند. شمردنی که با کتک زدن و ناسزا گفتن همراه بود. سرباز بعثی آنقدر همه را اذیت کرده بود که همگی از خدا ‌خواستیم که روز بعد نتواند برای شمارش بیاید. چند روز گذشت و خبری از آن سرباز بعثی نبود که متوجه شدیم از بالای پله‌ها افتاده و فوت شده است.

یک روز اسرا را سوار مینی‌بوس کردند و از اردوگاه خارج شدیم. همه مانده بودیم که ما را کجا می‌برند. پس از مدتی به مکانی رسیدیم که مقام‌های ارشد بعثی‌ همراه با تعدای سرباز بر سر گودال بزرگی ایستاده بودند. پیاده شدیم. آنجا بود که فهمیدیم قصد دارند اسرا را زنده به گور کنند. اشهدمان را خواندیم. در همین حال و هوا بودیم که هلوکوپتری به زمین نشست. یک نفر که مشخص بود مافوق بعثی‌هاست از آن پیاده شد و به سمت ما آمد و با عصبانیت این کار را لغو کرد و دستور داد تا اسرا را به اردوگاه بازگردانند.

جانبازِ آزاده‌ای که در انتظار شهادت بود

آیا پدر جانباز هم شدند؟ پس از بازگشت از اسارت چه کردند و در چه بخشی مشغول خدمت شدند؟ بله. 25 درصد جانبازی (ناحیه چشم و شیمیایی) داشت. پدر پس از بازگشت از اسارت سال 1370 به سپاه پاسداران ملحق ‌شد. مسئول گزینش سپاه در آن زمان به پدر کار در پتروشیمی با حقوق و مزایای خوب را پیشنهاد می‌کند اما پدر در جواب می‌گوید: من برای خدمت در سپاه پاسداران ساخته شده‌‌ام و مادیات برایم اهمیتی ندارد.

آیا پدر اهل ورزش و تفریح هم بود؟ پدر کوهنورد نیز بود و به والیبال هم علاقه داشت. آخر هفته‌ها در کانون سپاه مرودشت برنامه کوهنوردی می‌گذاشت و با رفقا و همکاران کوهنوردی می‌کرد.

آیا به زیارت کربلا هم رفته بودند؟ بله. اولین بار در اسارت با چشمان بسته به زیارت رفته بود و آخرین بار هم اربعین سال 1396 کاروانی را با مدیریت خود راه انداخت و دوستان و خویشان را به زیارت کربلا

با گذشت این همه سال از زمان اسارت و جنگ همچنان به یاد آن زمان شعر «ای لشکر صاحب زمان» حاج صادق آهنگران را گوش می‌داد و به آن علاقه زیادی داشت.

برد. پدر با انرژی بالا و اخلاق و منش خوب خود خاطرات خوبی را برای دوستانش در آن سفر رقم زده بود.
گاهی نیز مدیریت کاروان راهیان نور را به عهده می‌گرفت و بچه‌ها را برای آشنایی با حال و هوای هشت سال دفاع مقدس به شلمچه می‌برد.
با گذشت این همه سال از زمان اسارت و جنگ همچنان به یاد آن زمان شعر «ای لشکر صاحب زمان» حاج صادق آهنگران را گوش می‌داد و به آن علاقه زیادی داشت.
دی ماه سال 1398 خبر شهادت حاج قاسم به گوش همه رسید. پدر آشفته و نگران شد و ساعت‌ها گریه کرد و بی‌تاب بود. همراه با دوستانش کاروانی راه انداخت و به تشییع این شهید بزرگوار رفتیم. در این سفر افتخار همراهی پدر را داشتم. به کرمان که رسیدیم دست از کارهای جهادی برنداشت. به برکت خون این شهید عزیز، زمانی که به مرودشت بازگشتیم آرامش بیشتری داشت.

جانبازِ آزاده‌ای که در انتظار شهادت بود

 چه سفارشی به شما داشت؟ پدر همیشه می‌گفت «هیچ کاری نشد ندارد. همه چیز دست خداست.» و او در انتخاب دوست نیز مدام به ما سفارش می کرد و می‌گفت: انتخاب دوست مسئله بسیار مهمی است. در انتخاب دوستانتان بسیار دقت کنید.

درباره شهادت با شما سخنی هم گفته بودند؟ بله. آرزوی شهادت عضو جدا نشدنی زندگی پدر بود. یک روز خطاب به من گفت: ای کاش زمان مرگم در اعلامیه‌ام کلمه والای شهید پشت اسمم بیاید. گفتم: پدرجان شما که سعادت شرکت در جنگ را داشته‌اید، سپس افتخار جانبازی و پس از آن طعم اسارت را نیز چشیده‌اید. این‌ها همه افتخاراتی است که شامل همه نمی‌شود، پس اینگونه نگویید. گفت: پسرم رسیدن به مقام والای شهادت خیلی متفاوت است. تمام همرزمانم رفتند و من لیاقت شهادت را نداشتم.

ادامه دارد...

گفتگو از صدیقه هادی‌خواه

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده