آرزوی سی سالهای که در حرم شاهچراغ به اجابت رسید
به گزارش نوید شاهد فارس، در آستانه فرارسیدن چهارم آبان ماه، سالروز شهدای حمله تروریستی شاهچراغ(ع) به سراغ خانواده شهدای این حادثه میرویم.
«محمدولی کیاسی» دلاور مردی از خطه مرودشت است که 34 سال پیش در 19 سالگی برای دفاع از کیان خود راهی جبهه نبرد شد و پس از ماهها جنگیدن در جزیره مجنون به اسارت دشمن درآمد. او 5 سال را زیر شکنجههای دشمن بعث در آن اسارتگاههای مخوف گذراند ولی خم به ابرو نیاورد. زمان بازگشت مردم شریف مرودشت استقبال شکوهمند و به یاد ماندنی را رقم زدنند. او با بغضی نهفته در دل آرزوی وصال یارانش را داشت که سرانجام در حرم امن الهی به دوستان شهیدش پیوست و آن واقعهی استقبال پس از 29 سال تکرار شد.
بیشتر بخوانید: از خاکریزهای خوزستان و اسارت تا کاشیهای سرخ حرم(قسمت اول)
در ادامه از فرزند دیگر این شهید بزرگوار روایتی بشنویم از شهادت سردار سلیمانی تا شهادت پدر.
در ابتدا خودتان را معرفی کنید. زهرا کیاسی هستم. فرزند شهید محمدولی کیاسی از شهدای حادثه تروریستی حرم مطهر شاهچراغ (ع). اکنون دانشجوی ترم شش رشته گفتار درمانی، دانشگاه علوم توانبخشی شیراز هستم.
خاطرهای از پدر در ذهن دارید بفرمایید. کلاس هشتم متوسطه بودم. قرار بود در مدرسه مراسمی برگزار شود. مدیر مدرسه از پدرم دعوت کرد تا در آن مراسم از روزهای جبهه و جنگ روایت کند. (پدر سخنور و راوی خوبی بود و به واسطه اخلاق و منش خوبی که داشت در بین مردم نیز محبوب بود و اهل مطالعه کتب بود.) پدر به مدرسه آمد و از روزهای جنگ برای بچههای مدرسه روایت کرد. بچهها مجذوب خاطرات شده بودند.
پس از شرکت در کنکور، در دانشگاه شیراز پذیرفته شدم. پدر خیلی خوشحال شد و گفت: دخترم به هیچ چیز به جز درس خواندن و پیشرفت توجه نکن، شما وارد مرحلهای دیگر از زندگی شدهای که ممکن است مشکلات زیادی سر راهت قرار بگیرد که انشاءالله با درک و بصیرت بالا آنها را مدیریت کن.
با این حال که مسافت مرودشت تا شیراز را به راحتی میتوانستم با سرویس یا تاکسی اینترنتی به دانشگاه بروم، پدر راضی نمیشد و میگفت دوست ندارم دخترم اذیت شود.
این محبت پدر شامل حال دوستان دانشگاهیهایم هم شده بود. ترم تمام شده بود و قرار بود به خانه برگردیم. وسایلهایم را جمع کردم و منتظر پدر ایستادم. پدر آمد. دوستانم به خاطر مسافت طولانی که داشتند مجبور بودند با اتوبوس به شهر خود بازگردند. پدر به محض دیدن دست سنگین دوستان با شتاب به سمت آنها رفت و کمکشان کرد. این روال همیشه پدر شده بود.
دخترم عکس حاج قاسم را جایی بگذار که جلو چشمانت باشد و هر زمان که به مشکلی برخوردی، از شهدا طلب حاجت کن که قطعا کمکت خواهند کرد.
خاطره ی دیگری از پدر به یاد دارید بفرمایید؟ بله. حاج قاسم به شهادت رسیده بود. صبح آن روز ساعت 5 برای نماز بیدار شدم که هم نماز بخوانم و هم برای امتحانی که در آن روز داشتم خود را مهیا کنم. از اتاق بیرون آمدم. چشمم به پدر افتاد. ناآرام بود و گریه میکرد. متوجه شدم که چند ساعتی بیدار بوده است. چند روز بعد کاروانی برای شرکت در مراسم تشییع به سمت کرمان راه انداخت. من هم خیلی دوست داشتم در آن مراسم شرکت کنم اما پدر گفت این گروه متشکل از آقایان است و انشاالله بعدا خانوادگی به زیارت مزار ایشان در کرمان خواهیم رفت.
پدر از کرمان آمد و خدا رو شکر حالش خیلی بهتر شده بود. چند شب بعد در اتاقم نشسته بودم و درس میخواندم که پدر در زد و وارد اتاق شد. کنارم نشست. عکس حاج قاسم در اتاقم جایی بود که خیلی به چشم نمیخورد. پدر به من گفت: دخترم عکس حاج قاسم را جایی بگذار که جلو چشمانت باشد و هر زمان که به مشکلی برخوردی، از شهدا طلب حاجت کن که قطعا کمکت خواهند کرد. در ادامه گفت: در جبهه هر زمان به مشکلی برمیخوردیم به مادرمان حضرت فاطمه زهرا(سلام الله) متوسل میشدیم و تاثیر آن را به سرعت میدیدیم.
پدر هرگاه فیلمی از جبهه و یا شهدا میدید اشک از چشمانم سرازیر می شد و و میگفت: ای کاش من هم در جبهه یا اسارت شهید میشدم.
از زمان شهادت پدر بفرمایید، چگونه مطلع شدید و چه کردید؟ نیمه مهرماه بود که پدربزرگم به رحمت خدا رفت. پدر سیاه پوش پدرش شد. یک ماه پس از آن «چهارم آبان ماه» قرار بر این شد که پدر از مرودشت برای بازگرداندنم به شیراز بیاید. ده روز قبل از آن، این موضوع را به خویشاوندان اعلام کرده بود که برای کارهای (فوت پدربزرگ) برنامهریزی کنند.
تقریبا یک هفتهای بود که خانواده را ندیده بودم. پدر مرا در آغوش گرفت. ولی نمی دانستم که آن آخرین آغوش پدرانه است... .
همان روزها در شیراز اغتشاش شده بود. چند روز قبل از آن به تلفن همراه پدر زنگ زدم و گفتم: بابا وضعیت شیراز خوب نیست. اغتشاش شده، خواهشا به شیراز نیایید من میتوانم خودم بیایم. پدر اصرار کرد که خودم به دنبالت میآیم.
چهارشنبه چهارم آبان ماه پدر، مادر و خواهرانم به شیراز آمدند. آن روز ساعت 8:30 دقیقه صبح کلاس داشتم. پس از اتمام کلاس وسایلها را برداشتم و به سمت درب خروجی رفتم. تقریبا یک هفتهای بود که خانواده را ندیده بودم. پدر مرا در آغوش گرفت. ولی نمیدانستم که آن آخرین آغوش پدرانه است... .
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. پدر گفت: حالا که این همه راه آمدیم به زیارت حرم شاهچراغ(علیه السلام) برویم. گفتم: پدر زیارت را بگذارید یک روز دیگر، بعدا هم می شود به زیارت آمد. اما نپذیرفت و مسیر را به سمت حرم تغییر داد.
پدرم ارادت خاصی به ائمه اطهار و امامزادگان داشت. زمانی که برای زیارت به مشهد مقدس رفتیم. بین راه در پارک و مراکز اقامتی تفریحی و هتل برای استراحت توقف نمیکرد بلکه در امامزادهها توقف داشت.(البته این روال همیشه پدر بود.) نماز میخواندیم و پس از استراحتی کوتاه به مسیر ادامه میدادیم.
به حرم مطهر احمدبن موسی الکاظم(علیه السلام) رسیدیم. پدر گفت: پس از خواندن نماز حرکت خواهیم کرد.
آن روز پدر رفتار متفاوتی داشت. چهرهاش آرامش همیشگی را نداشت. وارد صحن شدیم درهمان ابتدا گفت: بابا زهرا جان از من عکس بگیر، دقت کن حتما گنبد در عکس مشخص باشد. (پدر به عکس گرفتن علاقه بسیار داشت.) ابتدا عکسی از او گرفتم، بعد از اینکه عکس را دید با ناراحتی گفت: نه بابا، گنبد در این عکس مشخص نیست دوباره بگیر. من هم چندین عکس دیگر گرفتم و بسیار دقت کردم که طبق خواسته پدر باشد.
پدرم به زیارت رفت. مادرم و خواهرم زینب هم به سمت وضوخانه رفتند و من به همراه خواهر دیگرم مرضیه در صحن منتظر ایستادیم. پس از گذشت چهار، پنج دقیقه، صدای تیراندازی شنیدیم. همه در حال فرار بودند و وضعیت بسیار عجیب و غیرقابل توصیف بود. تمام توجهم به سمت حرم و دیدن پدرم بود. خادمی به سمت ما آمد جریان را گفتم و در جوابم گفت: شما بیرون بروید انشاالله از سلامتی پدر هم مطلع میشوید.
به محض خروج از صحن با عمو و برادرم تماس گرفتم و آنها را در جریان حادثه گذاشتم. مسافت مرودشت، شیراز 45 دقیقه است و این 45 دقیقه برای ما بسیار سخت و دیر گذشت. هر چه به گوشی پدر زنگ میزدم فایدهای نداشت و این امر استرس مرا بیشتر کرده بود. از مادر و خواهرمم خبری نبود. نگرانی که برای پدر داشتم به نسبت نگرانی برای خواهر و مادرم بیشتر بود زیرا آنها به سمت وضوخانه رفته بودند.
مدام اینترنت و فضای مجازی را چک میکردم تا شاید از پدر خبری پیدا کنم. اولین خبر و تصاویر شهدا توجهام را به پیکر یک شهید با لباس مشکی جلب کرد.
برادرم خود را به ما رساند و بلافاصله به سراغ یکی از نیروهای حفظ امنیت رفت و درباره محل انتقال شهدا و مجروحین پرسید. او گفت که مجروحین و شهدا را به بیمارستانهای مسلمین، نمازی و رجایی انتقال دادهاند.
خودمان را به بیمارستان مسلمین رساندیم. برادرم برای اطلاع از اسامی شهدا و مجروحین وارد بیمارستان شد. مدام اینترنت و فضای مجازی را چک میکردم تا شاید از پدر خبری پیدا کنم. اولین خبر و تصاویر شهدا توجهام را به پیکر یک شهید با لباس مشکی جلب کرد. بله پدرم بود. (پدرم به خاطر فوت پدربزرگ پیراهنی مشکی و شلوار سورمهای به تن داشت.) نیمی از لباسش را دیدم که پارچهی سفیدی روی او کشیده بودند.
به برادر و اطرافیانم اطلاع دادم و آن تصویر را نشان دادم. همه سعی در آرام کردنم داشتند. با این حال به برادرم گفتم به پارکینگ سر بزنیم هنوز امید به زنده بودن پدر داشتم. حدودا ساعت 8 شب بود که به پارکینگ حرم هم رفتیم. ماشین پدر را تنها دیدم.
زمان خروج از پارکینگ مادر و خواهرم را هم دیدم که چندین ساعت منتظر بودند و کمی آرامتر شدیم. پس از آن یکی از آشنایمان که در بیمارستان مسلمین مشغول خدمت بود تماس گرفت و گفت: برای شناسایی پیکر شهید به بیمارستان بیایید. به سمت بیمارستان بازگشتیم. برادرم بلافاصله به داخل بیمارستان رفت. 20 دقیقهای گذشت و از برادر خبری نبود. وارد بیمارستان شدیم و آن لحظه بود که متوجه آسمانی شدن پدر شدیم.
حال نیز با گذشت روزها از شهادت پدر تنها چیزی که باعث آرامش همه خانواده میشود این است که پدر شهید شده و به آرزوی دیرینه خود که همان پیوستن به همرزمان و یارانش بود رسیده است.
نمیدانم آن روزها چگونه گذشت. بسیار ناآرام بودیم و حال خوشی نداشتیم. چند روز بعد خبر آمد که قرار است پیکر شهدا را برای تشییع به مشهد مقدس زیارت امام رضا(علیه السلام) ببرند. از آقا امام رضا (علیه السلام) خواستم به ما و تمام خانوادههایی که عزیزانشان را در این حادثه از دست دادهاند آرامش و صبر عطا کنند. پس از زیارت آرامش عجیبی سراسر وجودمان را فراگرفت.
حال نیز با گذشت روزها از شهادت پدر تنها چیزی که باعث آرامش همه خانواده میشود این است که پدر شهید شده و به آرزوی دیرینه خود که همان پیوستن به همرزمان و یارانش بود رسیده است. این آرزو را تمام کسانی که حتی یکبار هم پدر را دیده بودند میدانستند چرا که پدر از تمام دوستان و آشنایان و... درخواست میکرد که برای شهادتش دعا کنند. او شاید برات شهادت را از دوست شهیدش گرفته بود. حدود دو هفته قبل از این حادثه، پدر در خواب همرزم شهیدش «بهمن نوری» را در مکانی سرسبز می بیند. این خواب را برای خانواده بازگو میکند و پس از دو هفته به رفیق شهیدش پیوست.
اکنون از پدر چه درخواستی دارید؟ این روزها هر زمان که دلم میگیرد بر سر مزار پدر میروم. از او میخواهم همانطور که در زندگی ما را به محکم و استوار بودن تشویق میکرد الان هم کمک کند تا بتوانم روی پاهای خودم بایستیم. پس از زیارت مزار پدر قلبم سرشار از آرامش میشود.
فیلم شهادت را که دیدید چه حس و حالی به شما دست داد؟ پس از مدتی فیلم حادثه ترور حرم شاهچراغ(ع) به دستم رسید. فیلم را مکرر نگاه کردم. قسمتی که تروریست به حرم اصلی رسید پدر در کنار کفشداری گوشهای ایستاده بود. از حالات و حرکات پدر مشخص بود که قصد دارد به سمت تروریست حمله کند و او را خلع سلاح کند اما قسمت و صلاح پدر شهادت بوده، همان آرزوی دیرینه.
خبر شهادت پدر در شهر و کشور پیچید همکلاسیهایم از استانهای دیگر تماس گرفتند و ابراز همدردی کردند. از کمکهای بیدریغانهی پدر به دوستانم خاطراتی زیبا در ذهن آنها رقم خورده بود.
گفتگو از صدیقه هادیخواه