از سیاه چادرهای عشایری تا گنبد فیروزهای حرم
به گزارش نوید شاهد فارس شهید بهادر آزادی شیری از شهدای حمله تروریستی چهارم آبان ۱۴۰۱ به حرم شاهچراغ (ع) است، شهیدی که در آن روز همراه با همسر خود به شیراز آمده و در زمان تشرف به حرم مطهر، توسط فرد مسلح به شهادت رسید.
به مناسبت دومین سالروز شهدای حمله تروریستی شاهچراغ(ع) به سراغ خانواده شهدای این حادثه میرویم. در بخش چهارم گفتگو با خانواده شهدای این حادثه، همکلام میشویم با سلمان آزادی شیری فرزند شهید بهادر آزادی شیری. او خاطرات نابی از پدر دارد که با نویدشاهد روایت میکند.
با تشکر از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، لطفاً خودتان را بیشتر معرفی کنید. سلمان آزادی شیری هستم. سال 1371 در شهرستان فسا به دنیا آمدم و تحصیلاتم را تا مقطع دیپلم در شهرستان گذراندم.
پدر شهیدتان را چگونه معرفی میکنید؟ پدرم، بهادر آزادی شیری مهر سال ۱۳۴۱ در سیاه چادرهای عشایری در روستای بهمنی میانجنگل شهرستان فسا به دنیا آمد. تحصیلات خود را از 7 سالگی آغاز کرد و تا پنجم ابتدایی پشت سرگذاشت.
او کودکی و جوانی خود را در کوههای سرسبز فارس با دامپروری گذراند. در همان اوان جوانی در روستای بهمنی یکجا نشین شد.
او در کنار پدرش کار شکستهبندی را هم گذراند. هیچ وقت برای این کار هزینهای دریافت نمیکرد. پدربزرگ مسجدی را در روستای پانعل احداث کرده بود و هر شخصی که به اصرار خودش هزینهای می خواست بدهد می گفت برای کمک به مسجد هزینه را پرداخت کنید. پدر نیز راه پدربزرگ را به همین شیوه ادامه داد. از هر فرصتی برای کمک به مردم استفاده میکرد. این راهم بگویم که پدر هیچ هزینهای برای شکسته بندی دریافت نمیکرد. او روزهای سختی را پشت سرگذاشته بود و گاها به ما میگفت: قدر داشته هایتان را بدانید ما در دوران کوکی تنها با لبنیات و محصولات تولیدی خود شکممان را سیر میکردیم و گاهی نیز حتی نانی برای خوردن نداشتیم.
پدرتان در چه سالی ازدواج کرد و آیا نسبت خویشاوندی داشتند؟ پدر و مادر، از خویشاوندان دور هم هستند که سال 1360 ازدواج کردند. زندگی خیلی خوبی داشتند و ما زیرسایه مادر و پدری پر محبت قد کشیدیم و بزرگ شدیم. ثمره این ازدواج 9 فرزند بود. بنده فرزند هفتم خانواده هستم.
مادرم میگفت: پدرتان همیشه خوش رو و خوش اخلاق بود. هیچگاه یاد ندارم که ناشکری کرده باشد. زمانی که فرزند پنجممان به دنیا آمد و متوجه شد که دختر است دست به سمت آسمان بالا برد و خدا را بابت نعمتی که به ما داده است شکر کرد و به من گفت: «اصلا ناراحت نباش، خدا خود صلاح زندگی همه را میداند او روزی دهنده است...» 19 مرداد 1398 مادر دار فانی را وداع گفت و به دیار ابدی شتافت. داغ مادر برایمان سخت بود و بیتابی میکردیم. پدر در کنار اشکهایی که میریخت به ما دلداری میداد.
این مدت پدر خیلی تنها بود. ما فرزندان هم ازدواج کرده بودیم. زمانی که میرفتم و او را تنها میدیدم خیلی ناراحت میشدم. به پدر اصرار کردیم که ازدواج کند. روزهای اول خیلی مخالفت میکرد. ما همه تصمیم گرفتیم تا برای پدر آستین بالا بزنیم و سرانجام پس از کش و قوسهای فراوان اسفند سال 1400 با یکی از بستگان دورمان ازدواج کرد.
آیا پدر شما به جبهه اعزام شده بود: خیر پدر بنا بر دلائلی توفیق حضور در جبهه را نداشت. اما در پشت جبهه با جمع آوری اقلام مورد نیاز به نوعی خدمت می کرد. مادر و زنان عشایر نان می پختند و پدر آنها را جمع میکرد و به ستاد پشتیبانی میرساند.
از دوران کودکی خود در کنار پدر و سیره و شخصیت اخلاقی آن شهید بگویید: پدر نماز یومیه را همیشه سروقت میخواند و ناملایمات زندگی هیچگاه در اخلاق او تاثیری نگذاشت. پدر در روستا حکم ریش سفید و معتمد را داشت. هرشخصی کمکی میخواست به او مراجعه میکرد.
هرگاه صدای اذان از گلدستههای مسجد بلند میشد بلافاصله آستینهای خود را بالا میزد وضو میگرفت و به نماز میایستاد. او به خوش مرامی و خوش اخلاقی در خانواده، اقوام و دوستان معروف بود
پدر اعتقاد و علاقه فراوانی به زیارت قبور امامان معصوم و امامزادگان داشت. مزار یکی از امامزادگان جلیالقدر به نام امامزاده اسماعیل در نزدیکی محل زندگیمان است. شجره ایشان به نوادگان حضرت ابالفضل العباس(ع) برمیگردد. پدر هروقت از آن مکان میگذشت به رسم ادب، از ماشین پیاده میشد دست به سینه میگذاشت و سلام میداد. و هرزمان به شیراز میآمد در ابتدا به حرم احمدبن موسی الکاظم(ع) میرفت و پس از عرض ارادت به کارهای جانبی خود میرسید. هیچگاه یاد ندارم که پدر بدون زیارت این امامزاده واجب التعظیم به خانه برگشته باشد.
یکی از آرزوهای پدر زیارت قبور ائمهی اطهار بود. دوست داشت به زیارت امام رضا(ع) و امام حسین(ع) برود. دیداری که به دنیای دیگر موکول شد. آرزوی پدر پس از شهادتش به اجابت رسید. پیکرش بر روی دستان خونگرم مردم مشهد به طواف و زیارت امام رئوف رفت. تشییع با شکوهی بود. زیارت امام رئوفمان تسلای دل زخم خوردهمان شد.
پدرتان به چه شهیدی ارادت داشت؟ خاطره او را برایمان بگویید. پدر ارادت قلبی به حاج قاسم داشت. روی در و دیوار اتاقش پر بود از عکسهای حاج قاسم. زمانی که خبر شهادت حاج قاسم را شنید. خیلی گریه کرد و با برادرم ابوذر برای تشییع به کرمان رفت. زمانی که برگشت کمی آرامتر شده بود.
پدرم در تعریف از حاج قاسم، همیشه میگفت: «او مردی به تمام معنا بود. و میگفت شهادت حقِ شایسته و برازنده قامت رعنای حاج قاسم بود.
از اخلاق، رفتار و منش پدر بگویید. رفتار ایشان با کودکان چگونه بود؟ همیشه خندان بود. حتی در اوج خستگی یا ناراحتی با تبسم برخورد میکرد. برای همه غریب و آشنا هم نداشت.
وجود پدر مایه برکت و آرامش ما فرزندان بود. بعد از مادر قدر پدر را بیشتر از همیشه میدانستیم. اما نمیدانستیم که انقدر زود قرار است گرد یتیمی بر چهرهمان بنشیند. یک روز تعطیلی طبق روال همیشه در خانه پدری دور هم جمع شدیم. نوهها بازی میکردند. به سمتشان رفتم تا آنها را آرام کنم. پدر مانع این کار شد و گفت: بگذارید تا راحت باشند، انشاالله که درب خانهام همیشه به رویشان باز باشد تا شادی آنها را ببینم.
پدر چه توصیههای به شما فرزندان داشت؟ پس از ازدواجمان اولین توصیهاش به ما خواندن نماز اول وقت بود. مدام به ما توصیه و یادآوری میکرد که نماز را با آرامش بخوانید میگفت نماز انسان را به خدا نزدیک میکند.
از آخرین دیدار یا تماس با پدرتان بگویید؟ خبر شهادت را چه کسی به شما داد؟ حال شما در آن لحظه و رویت پیکر پدرتان چه بود؟ چهارم آبان ماه بود. پدر تماس گرفت و گفت: امروز به شیراز میآیم تا به بچهها سر بزنم. طبق روال همیشه در ابتدا برای عرض ارادت به حرم شاهچراغ(ع) رفت. چند ساعتی گذشت. حدود ساعت 6 بود که همسرپدرم به گوشی خواهرم زنگ زد و با حالی پریشان و سراسیمه گفت: تیر خوردیم، تیر خوردیم... . خواهرم متوجه منظورش نشد، هرچه صدایش زد ولی متوجه صدای خواهرم نمیشد و تلفن قطع شد. پس از آن هر چه تماس گرفتیم تلفنش در دسترس نبود. به گوشی بابا زنگ زدیم او هم جواب نمیداد. بعد از تماس خبر ترور حرم را شنیدیم. حالمان خوب نبود. باورمان نمیشد در حرم شاهچراغ این اتفاق رخ داده باشد.
بلافاصله به سمت حرم رفتیم. نمیدانم مسیر را چگونه رفتم. همهی خیابانهای منتهی به حرم شلوغ بود. ماشین را در کوچهای پارک کردم و به سمت حرم دویدیم. بین راه مدام تماس میگرفتم. ولی پدر جواب نمیداد. به حرم که رسیدیم گفتند زخمیها را به بیمارستان بردهند. در ابتدا به بیمارستان نمازی رفتیم. ولی خبری از بابا نبود. توی خیابان سرگردان بودیم و حال خوبی نداشتیم. نیمه شب بود که به خانه رسیدیم.
دلم باور نمیکرد. تمام مسیر را با حالی نزار دویدم. در بین راه چند بار زمین خوردم. به اتاق مربوطه که رسیدم تمام وجودم میلرزید. هنوز ته وجودم امید به زنده بودن پدر داشتم. با خود گفتم نه بابا زنده است. به میز نزدیک شدم عکس پیکرش را دیدم. آری عکس پیکر پدرم بود. باورم نمیشد. قرارمان این نبود... در آن لحظه حالم بد شد. و تا چند دقیقه از هوش رفتم. آن روز مثل یک کابووس گذشت!
صبح روز بعد حال خوبی نداشتم. همراه با همسرخواهرم آقا مهدی به پزشک قانونی رفتیم. آنجا ما را به شعبه ۵ آگاهی ارجاء دادند. به آگاهی که رسیدیم. مهدی به خاطر وضع روحیام گفت تو بمان من وارد می شوم. 20 دقیقه طول کشید تا آمد هر دقیقه که میگذشت حالم بد و بدتر میشد. از عقب دیدمش که به سمت درب خروجی آمد. و گفت: عکس پیکری را دیدم فکر نکنم که خودش باشد... . حالش خوب نبود هیچگاه او را به این حالت ندیده بودم. زیرا او کسی بود که هیچ وقت ناراحتی خود را بروز نمیداد. همان جا بود که فهمیدم پدرم آسمانی شده اما دلم باور نمیکرد. تمام مسیر را با حالی نزار دویدم. در بین راه چند بار زمین خوردم. به اتاق مربوطه که رسیدم تمام وجودم میلرزید. هنوز ته وجودم امید به زنده بودن پدر داشتم. با خود گفتم نه بابا زنده است. به میز نزدیک شدم عکس پیکرش را دیدم. آری عکس پیکر پدرم بود. باورم نمیشد. قرارمان این نبود... در آن لحظه حالم بد شد. و تا چند دقیقه از هوش رفتم. آن روز مثل یک کابووس گذشت!
همان روز متوجه شدیم که همسرپدر، خانم « فاطمه جانفزاح» در بیمارستان رجایی بستری شده است. تیر به شکم و پایش اصابت کرده بود و حال وخیمی داشت. پس از چند روز به هوش آمد. به خاطر حالش نقل شهادت پدر چیزی به او نگفتیم. پس از حدود سی روز خبر شهادت پدر را متوجه شد.
همسر پدر برای ما از آن روز روایت کرد و گفت: آن روز برای زیارت به حرم رفتیم. یک دور زیارت کردیم و در حیاط حرم همدیگر را دیدیم. او آمد و گفت: من یک حاجتی دارم، بروم از آقا حاجتم بگیرم و برگردم، باز هم به حرم برگشت. پس از چند دقیقه صدای تیراندازی در حرم پیچید. سراسیمه به سمت ضریح دویدم. دیدم انتهای نماز است و به پهنای صورت اشک میریزد. گفتم: صدای تیراندازی میآید بلند شو برویم. گفت: نه صدای ترقه است. دستش را گرفتم و بلندش کردم، اشکش روی دستم ریخت. به سمت درب خروجی دویدیم. و در گوشهای پناه گرفتیم. آن ملعون به سمت ما آمد. چند کودک در میانمان بود ولی رحمی نکرد و ما را به گلوله بست. صدای ناله و شیون بلند شد. بهادر نگاهی به من کرد و با آن حالش گفت: «هرچه تقدیرمان باشد اتفاق میافتد. اگر خدا بخواهد از اینجا سالم میرویم و اگر بخواهد، مهمان شاهچراغ میمانیم.» و آقای بهادری مهمان شاهچراغ ماند.
پس از شهادت بابا، فیلمی از ساعات آخر عمر بابرکتش به دستمان رسید. در آن فیلم که در حرم شاهچراغ بود برای همه دعا کرد و گفت از خدا میخواهم نظرش را از فرزندانم برنگرداند.
چرا پدرتان در حرم مطهر به خاک سپرده نشد؟ دفن شدن در جوار امامزاده جلیالقدر آن هم احمدبن موسی الکاظم(ع) یکی از افتخارات است و قطعا آرزوی پدر نیز بوده است. ولیکن وصیت پدر و مادر این بود که هر دو در کنار هم به خاک سپرده شوند. ما هم به خاطر آن وصیت، پدر را در وطنش به خاک سپردیم. جایی که نظارهگر سختی و رنجهای پدر بود.
از دیدار رهبری با پس از شهادت پدرتان برایم بگویید؟ دیدار با مقام معظم رهبری یکی از آرزوهای خانوادگی ما بود و هیچ وقت فکر نمیکردم به دیدن رهبر بروم. همه 9 فرزند به دیدار رهبرمان رفتیم. لحظه دیدار بغض گلویم را گرفت. حس و حال قشنگی بود. پس از دیدار، قوت قلبی گرفتیم و آرام شدیم.
رهبرمعظم انقلاب وقتی اسامی ما را خواند، فرمودند: «به به! چه اسامی زیبایی... چه پدر و مادری که این اسامی زیبا را برای شما انتخاب کردند. معلوم است که پدر و مادرتان انسانهای مذهبی بودند و با ائمه اطهار ارتباط قلبی داشتند که اسامی زیبایی را برای شما انتخاب کردند.»
بله پدرم خیلی اهل بیت را دوست داشت و به عشق آنها اسامی فرزندانش را نامگذاری کرده بود.
اکنون بعضی روزها که دلم میگیرد. بر سر مزار پدر و مادر می روم. سلام میکنم. میدانم که جواب سلامم را میدهند. آنجا، تنها جایی است که آرام میشوم. میدانم که پدر و مادر در آن دنیا هم برای خوب شدن حالمان دعا میکنند.
گفتگو صدیقه هادیخواه